بسم الله الرحمن الرحیم

لوح مزار من

نویسنده : عبدالبصیر صهیب صدیقی

تاریخ انتشار : 25.04.2021

هرکسی مزاری دارد ، که در استعمال روزمره و متداول گور نام دارد با پذیرفتن اینکه گور نام آشنا برای مزار است یعنی جائیکه آخرین منزل این دنیا است و در اصطلاح زبان فارسی آرامگاه نام دارد ، از نظرمن وسعت معنائی دارد و به معانی وسیع آن مطرح است.

در ارتحال از زندگی به مرگ بیولوژیک یعنی توقف فعالیت های حیاتی بیولوژیکی با ادأی یک سلسله مراسم دینی و فرهنگی شخص بنام میت و مسمی به جنازه تمام اسم و رسم خود را از دست میدهد و بر دوش دیگران به محلی که به صورت عام قبرستان یا گورستان نام دارد و تسمیۀ آن به صورت خاص گور است برده می شود و با ادأی مراسم خاص به قبر گذاشته می شود و با اجرای مراسم خاک سپاری به خاک سپرده می شود .

این مزار به صورت محسوس و ملموس نشانی از مختومه بودن فعالیت های بیولوژیک انسان است اما این مزار در تاریخ با لحظه به لحظه تکامل و اسقاط ، رشد و انقراض و دم بدم در یک مجموعۀ بنام زندگی شخص هم بصورت فکری و هم بصورت عملی، هم بالقوه و هم بالفغل انتقال می یابد و این مزار که زندگی تاریخی شخص در متن تاریخ است مورد تفسیر و تعبیر های افراد هم عصر و آیندگان قرار می گیرد و متناسب به تفکر سالم و یا ناسالم و خرافی انسان ،این مزار هم ذهنی یا subjective است و یا عینی و obective و یا هم پدیدۀ انظمامی یا concrete است و در این راستا است که می بینیم مزار های قصر گون و با شأن و شکوت بدون اینکه ریخت و ساخت شان از نصوص دینی پروانۀ صدور یافته باشند بر تحمیل ذهنیت های انحرافی بر دین با تمسک به روایات نادرست و جعلی ابتناء دارند و این ذهنیت انحرافی را در مجموعۀ از مراسم و اجرای آن مراسم در این جا و آنجا شاهد هستیم.

نوعی دیگر مزار به صورت یک پدیدۀ عینی در شکم حیوانات درنده و بلعنده است که با بلعیدن و دریدن انسان توسط این حیوانات تحقق می یابد که ارتحال بدون تشیع جنازه صورت می گیرد.

لهیب آتش سوزان نیز در تجربۀ تاریخی مزار آتش سوخته ها بوده است که چه بسا این مزار ها را اتفاقات ناگوار شکل داده اند و یا هم بدست ظالمان و ستم پیشه گان در تاریخ بشریت تحقق یافته اند.

صدای مهیب و هولناک سلاح های آتش زا و هم انفجارات سلاح های انفجاری که با عزم و قصد دستگاه ها و سیستم های جنگی با دلایلی محق و یا غیر محق در جهت توجیه ، اجساد را چنان پارچه پارچه و پاشان می سازند که اثری از اجساد باقی نمی گذارند و اینگونه افراد مزار های شان را در ذهن های دیگران در امتزاجی از درک و فهم اذهان از تجربه های تاریخی شان جاسازی می کنند.

تجربۀ تاریخی انسان ها از گور های دستجمعی نیز حرف و حدیث های دارد آنگاه که دژخیمان نابکارو ظالمان و ستم پیشه گان حرفوی در زندانها و یا در دشت ها و صحرا ها انسانهای آزاده را زنده بگور کرده اند ویا می کنند و خواهند کرد به صورت دسته جمعی گور ها را بدون کفن و مراسم و آخرین دیدار و خدا حافظی اعضای خانواده ، اقارب و دوستان شکل داده اند نیز پدیده های انظمامی اند که در دل تاریخ با حکایت ها و روایت های خونین ، اشک های گرم و آتشین ، آشفتگی ها و شکسته شدن های روانی و با نادیده گیری کرامت بشری و با داستان های از تجاوز به عزت و ناموس ، جا دارند و جا گرفته اند .

در تاریخ معاصر اینگونه مزار های دسته جمعی در افغانستان یک پدیدۀ شایع است که دوره های تاریخی و زمینه های تاریخی آنها مشخص اند و اما به ظاهر عاملین آن ها به عنوان قاتلین مشخص نیستند و یا به عمد و قصد پنهان نگهداشته شده اند تا یک دورۀ جنایت و بربریت و سفاکی و خونریزی از دید عدالت مخفی بماند و در بازار معاملات سیاسی سیاست مداران تجارت پیشه روی آن حساب های آنچنانی باز کنند.

پدر شهیدم ، پدر عزیزم ، پدری که رفیقم بود ، پدری که جانم بود و زندگی ام بود ، پدری که مهربانی هایش در ناتوانائی هایش جذاب و دیدنی و هنری بود و سوژۀ شعر شاعر درمند و درد آشنا و تابلوی هنرمندی که دردها را تجسیم می بخشد ، بود، هر خاطره اش از زندگی راه و رسم مروؤت ، شجاعت ، صداقت و شرافت ، ایمان و تقوی ذهنی و عملی بود.

پدری که در برابر گردنکشان ، گردنکش و عصیانگر بود و به معامله گری روی نمی آورد و با ضعفاء همکار و مددگار بود ، در این دور ظلم و ستم در زندان به شهادت رسید و مظلومانه چون دیگر شهدای کلگون قباء به صورت دسته جمعی به گور شد و در راه آزادگانی چون انجنیر جبیب الرحمن شهید ، شهیدی که شهادتش درس آزاده گی بود ، شهیدی که شهادت اش و شهادت یاران هم عهدش درسی از تحفظ کرامت بشری بود ، شهیدی که شهادتش و شهادت یاران با وفایش چشمان طاعوت را کور ساخته بود و کور فرمان می راند ، با قدم ها و گام های خونین ، با جسم پر از جراحت ها و زخم های شکنجه سفاکان ددمنش ، با زمزمۀ سرود آزادی که اعلان توحید و رسالت مبارک آزادگان تاریخ است ، تا برزخ تا اختتام این سفر دنیائی راه رفت و درد مندانه و خونین و آزاده این سفر آزادگی را به پایان رسانید.

اما این همه گفتار با لوح مزار من چه رابطه دارند ؟ آری ، رابطه دارند و رابطۀ خیلی نزدیک و به دشوار قابل تفکیک.

اما مزار من که لوحی کنار آن و بر سر آن باشد کجاست ؟

من از دید بیولوژی و از نگاه سایکولوژی تا هنوز زنده ام ، فعالیت های حیاتی بدنم قابل درک ، محسوس و ملموس اند پس تا هنوز قبری درگورستانی در مکانی به من اختصاص ندارد یعنی اختصاص مزاری در مکانی در چنین حالت شوخی با اذهان دیگران خواهد بود پس در چنین حالت لوح مزار به چه مفهوم است؟

مرادم از لوح مزار ذهنی من است ، آن مزار، یقینی است که بر مفاهیم آیات متبرکۀ سورۀ مبارکۀ آل عمران آیۀ مبارکۀ 185 ، سورۀ مبارکۀ الانبیاء آیۀ مبارکۀ 35 و سورۀ مبارکۀ العنکبوت آیۀ مبارکۀ 57 ابتناء دارد بدین شرح که :

كُلُّ نَفۡسٍ۬ ذَآٮِٕقَةُ ٱلۡمَوۡتِ‌ۗ وَإِنَّمَا تُوَفَّوۡنَ أُجُورَڪُمۡ يَوۡمَ ٱلۡقِيَـٰمَةِ‌ۖ فَمَن زُحۡزِحَ عَنِ ٱلنَّارِ وَأُدۡخِلَ ٱلۡجَنَّةَ فَقَدۡ فَازَ‌ۗ وَمَا ٱلۡحَيَوٰةُ ٱلدُّنۡيَآ إِلَّا مَتَـٰعُ ٱلۡغُرُورِ (١٨٥) آل عمران

ترجمه : ( 185 ) هر کس چشنده (طعم) مرگ است، و همانا روز قیامت پاداشهایتان را بطور کامل به شما داده می شود، پس هر که از آتش (دوزخ ) دور داشته شد، و به بهشت در آورده شد، قطعاً رستگار شده است. و زندگی دنیا چیزی جز مایه فریب نیست.

كُلُّ نَفۡسٍ۬ ذَآٮِٕقَةُ ٱلۡمَوۡتِ‌ۗ وَنَبۡلُوكُم بِٱلشَّرِّ وَٱلۡخَيۡرِ فِتۡنَةً۬‌ۖ وَإِلَيۡنَا تُرۡجَعُونَ (٣٥) الانبیاء

( 35 ) هر کسی چشنده ی مرگ است، و شما را به بدی و نیکی (کاملاٌ) آزمایش می کنیم، و به سوی ما باز گردانده می شوید.

كُلُّ نَفۡسٍ۬ ذَآٮِٕقَةُ ٱلۡمَوۡتِ‌ۖ ثُمَّ إِلَيۡنَا تُرۡجَعُونَ (٥٧) العنکبوت

( 57 ) هر کسی چشنده ی مرگ است، سپس به سوی ما باز گردانده می شوید.

تحقق اعمال خیر و شر در یک مجموعه و سیستم زندگی اختیار و جبر در توقیت زمانی و در محدودۀ مکانی امکاناتی اند که چون من و در رابطه با من و در رابطه با محیط و پیرامون من و در یک کلیتی از اسماء و مفاهیم و مناسبات هم بالقوه و هم بالفعل، مخلوق اند و من چون هر انسان دیگر یا به صورت آزادانه در نسبت های از این امکانات که از اجزاء هستی من اند خود را قرار میدهم و یا تحت جبر های تکوینی در آن امکاناتی که امکان بودنم در آن ها هستی ام را شکل میدهند ، قرار می گیرم و یا بر اثردعا و یا طنین فرمان لاهوتی از حالی به حالی دگرگون می شوم و با وجود به اصول ثابت اخلاقی و حقوقی درعرصۀ ذوق و مباح و در اثر شرایط محیطی از حالی به حالی و از وضعی به وضعی سیر می کنم.

چون ماهیت اخلاقی انسان بر آزادی ابتناء دارد در غفلت و لجام گسیختگی و در صورت سرباز زدن از اصول اخلاقی و حقوقی دهن مغاک امکانات عصیان و گناه بروی انسان گشوده و باز است همانطور که امکانات خیرمبتنی بر اعتقاد توحیدی بروی انسان گشوده اند و این امکانات در مجموع تقدیر و سرنوشت انسان است همانطور که سازندۀ هستی انسان است و این امکانات بر کلمات الله تعالی ابتناء دارند طوری که الله تعالی می فرماید:

قُل لَّوۡ كَانَ ٱلۡبَحۡرُ مِدَادً۬ا لِّكَلِمَـٰتِ رَبِّى لَنَفِدَ ٱلۡبَحۡرُ قَبۡلَ أَن تَنفَدَ كَلِمَـٰتُ رَبِّى وَلَوۡ جِئۡنَا بِمِثۡلِهِۦ مَدَدً۬ا (١٠٩) الکهف

( 109 ) (ای پیامبر!) بگو اگر دریا برای (نگارش) کلمات پروردگارم جوهر شود؛ قطعاً دریا به پایان می رسد، پیش از آنکه کلمات پروردگارم پایان یابد، هر چند همانند آن (دریا) به کمک آن بیاوریم».

تا هنوز که من از امکانی به امکانی سیر دارم و دم بدم در حال شدن هستم و از بطن امکانات در نسبت با خود و دریک کلیت فراگیرمفاهیم عرصۀ مخلوقیت و انسانی لحظه به لحظه زائیده می شوم به این مفهوم است با قلم حقیقت بر نامۀ اعمالم که همان لوح مزارم است نسبت های من در رابطه با امکاناتی که در آنها قرار داشته و یا قرار گرفته ام و از امکانی به امکانی دیگر رفته ام و یا برده شده ام و ارائه دهنده و تعریف کنندۀ هستی من اند ، برجسته و خوانا لحظه به لحظه انشاء می گردد.

و الله تعالی چه زیبا می فرماید:

نٓ‌ۚ وَٱلۡقَلَمِ وَمَا يَسۡطُرُونَ (١) القلم

( 1 ) نون و سوگند به قلم وآنچه می نویسند.

مزارم در کنار مزار پدر شهیدم است ، در کنار آن مزارش که در ذهنم است ، آن مزارش که درآن خونین و کلگون آرامیده است و لبخند بر لبان در انتظار دیدار دوست بسر می برد .

آری مزارم در ذهنم در همسایگی و مجاورت با مزار پدر شهیدم است که در آن خسته از رنج ها آرامیده است خاطرات تلخ و شرین زندگی اش ، آزادگی هایش ، عصیانگری هایش مرقومه های لوح مزارش اند که هر لجظه با آنها بسر می برم و آن رقیمه های لوحش را می خوانم و توان می گیرم ، دید باز بسوی زندگی با خصیصه های صبر و استقامت برایم ارزانی می شود و امکاناتی که حالم را و وضعم را دگرگون سازند و ایجاد تحرک کنند برویم گشوده می شوند و مرا در بر می گیرند و مرا می سازند و مرا ویران می کنند واین ساختن شدن های مستمر و باز ویران شدن پی درپی و ارائه شناخت از هستی در یک تعریف دیگر و در یک بینش دقیقتر منطبق با معرفت توحیدی، در ازدیاد و یا تنقیص ، در تقلیل و کاهش و یا رشد و نمو و تکامل ، در ترفیع بسوی خوبی ها و یا در اسقاط در لجن بدی ها و در یک تلاش وظیفوی که بر جبر های اخلاقی ابتناء دارد آزادانه آزادی انسانی را محدود کردن و راهی بسوی تعالی جستن و آن راه را رفتن با در نظر داشت این آیۀ مبارکه قرآنکریم:

فَأَمَّا مَن ثَقُلَتۡ مَوَٲزِينُهُ ۥ (٦) فَهُوَ فِى عِيشَةٍ۬ رَّاضِيَةٍ۬ (٧) وَأَمَّا مَنۡ خَفَّتۡ مَوَٲزِينُهُ ۥ (٨) فَأُمُّهُ ۥ هَاوِيَةٌ۬ (٩) وَمَآ أَدۡرَٮٰكَ مَا هِيَهۡ (١٠) نَارٌ حَامِيَةُۢ (١١)

( 6 ) پس اما هرکس که (در آن روز) کفۀ میزانش سنگین باشد.

( 7 ) در یک زندگی خشنود (وپسندیده ای) خواهد بود.

( 8 ) و اما هرکس که کفۀ میزانش سبک باشد.

( 9 ) پس (مسکن و) پناهگاهش هاویه است.

( 10 ) و تو جه دانی که آن (هاویه) چیست؟

( 11 ) آتشی سوزان (وشعله ور) است.

تا حدی که از ایام کودکی با تعلیم پدر عزیزم ، پدر شهیدم خود را تعریف کرده ام وخود را شناخته ام ، از خودم شناخت توحیدی ارائه داده ام و به آن ایمان راسخ و خلل ناپذیر دارم و این امکان نوری است که بر قلبم تابیده است.

در همان آوان کودکی و خورد سالی که اوراد دینی می خواندم ، پدر گرامی ام ، پدر آزاده و خونین تن من ، پدری که در تصورم زخم های زندانش بیشتر از داغ های قلبم بود ، به من یاد داده بود که درود موسوم به تاج را نخوانم چون می گفت شم شرک دارد ، او را میدیدم دلایل خیرات را چون دیگر همقطارانش نمی خواند و به آن رغبت نداشت ، هر صبح قران کریم تلاوت می کرد با وجودیکه فقاهتش شهره بود و در امکان وکالت دفاع به حیث وکیل مدافع منظر برجسته در شهر کابل داشت اما مفسر و محدث بنود و در صدد فراغت بود تا به علم تفسیر بپردازد.

آری پدرم به من تعلیم توحید داد و من مؤحد بودم که هستم و ان شاء الله خواهم بود ، اما گاهی بر اثر غفلت و در بی خبری که بر جهل و نادانی ابتناء دارند بت های تراشیده ام و تا خواسته ام در پای اصنام در یک کلیت عام بنشینم وسرود تجلیل از اصنام را زمزمه کنم ، وقتی این بت ها و اصنام را در روشنائی نور توحید دیده ام بر زمین زده ام و آنها را شکسته ام .

چون پدر شهیدم قبر نپرستیده ام و ان شاءالله نخواهم پرستید و نذر و تعویذ و قلادۀ کسی برگردنم نیست همانطور که پدر شهیدم بر گردن نداشت ، من از او احترام به مذاهب چهارگانۀ اهل سنت را یاد گرفتم ، پدرشهید و نازنینم با آنکه یک حنفی تمام عیار بود ، دوست داشتن اش از امام شافعی رحمه الله علیه آشکار ترین دوست داشتن هایش بود.

آه چه شرین است خاطرات پدری شهیدی که جان فرزند باشد ، چنانکه اشکهایم گونه هایم را که روزی محل بوسه های پر مهرش بود و گرمی بوسه هایش هنوز روحم را نوازش میدهد ،تر و خیس ساخته با هر یاد و خاطره اش اشک شوق در چشمانم حلقه می زند و بر گونه هایم گرم گرم چون بوسه هایش می ریزند و گونه هایم را نوازش میدهند.

شخصیت فکری و اعتقادی و عملی پدرم که نوشته ها و انشاء لوح مزارش است با خواندن آن ها و یا با مشاهدۀ شهودی آنها به عنوان شاگردش ، اهمیت بلند و بالائی در زندگی ام داشته اند که مماثلت های در لوح مزار من بوضوح دیده می شود چه به صورت تعلیم و چه به صورت باور خلل ناپذیر.

در این زمینه مواردی چند قابل ذکر اند:

1ـ پدرشهیدم ، پدر راستگو و صادقم سوگند خورد که رشوه اخذ کرده است:

داستان از این قرار است که پدر عزیز و گرامی من ، پدر نازنین و صادقم در زمانی در محکمۀ ولسوالی شیوه از ولسوالی های ولایت ننگر هار سمت افتاء را داشت یعنی مفتی محکمه بود ، در این ولسوالی دوست بسیار صمیمی داشت که به ما حیثیت یک کاکای مهربان را داشت و اسم مبارک این شخصیت قاضی صاحب عبدالعزیز بود با آنکه سمت امامت مسجد جامع راداشت از متنفذین معروف این ولسوالی بود.

این عزیز گرامی یعنی قاضی صاحب عبدالغزیز سال 1354 به منزل ما در کابل واقع در آقا علی شمس تشریف فرما شدند ساعات ها با او می نشستیم و به صحبت های شیرینش گوش فرا می دادیم در همین سفر از طور و طریقۀ مأموریت پدرم از ایشان سؤال کردم و با جرئت تام از ایشان پرسیدم که موردی و یا مواری بودند که پدرم رشوه اخذ کرده باشد؟

قاضی صاحب گرامی بیشتر از یک تبسم خنده بر لبانش نقش بست و اظهار داشت یک مورد آری که من از آن خبر دارم

و آن اینکه :

در یک قضیه قضائی و حقوقی ، قاضی محکمه ، مفتی محکمه ( پدر ) سارنوال ، خبروال ، قومندان امنیه ولسوالی و همه دست اندرکاران آن قضیه رشوه اخذ کردند و به پدر تان نیز پیشکش شد و بر اساس جبر با او قبولاندند که پول را با اکراه و تنفر به جیب بزند . گند رسوائی این قضیه بالا گرفت و وزرات عدلیه موضوع را مورد برسی قرار داد و هئیتی جهت تحقیق هم در بعد قضائی قضیه وهم در بعد رشوه گیری و رشوه ستانی به ولسوالی شیوه فرستاد.

هیئت همه اشخاص متهم به رشوه گیری را فراخواند و نزد هیئت برسی تنها وسیلۀ اثبات و عدم اثبات رشوه ستانی قسم و سوگند به مقدس ترین کتاب یعنی قرآن کریم بود ، قرآن کریم را حاضر کردند و همه نوبت به نوبت قسم یاد می کردند که رشوه نگرفته اند ، وقتی نوبت به مفتی صاحب پدر تان رسید گفت که من قسم می خورم که من هم گرفته ام و از جیبش آن پول های رشوه را در آورد و گفت که این است آن پول های رشوه و باز در ادامه گفت که همه متهمین رشوه گرفته اند یعنی هم قاضی محکمه ، خبروال و سارنوال و قومندان امنیه ووووو.

2 ـ در ولایت بامیان در مأموریتش در سمت مدیر اداری ریاست محکمۀ بامیان دژ محکم ضد رشوه و رشوه ستانی بود و با دارا بودن این موقف در یک تنزیل وظیفه ئی به ولایت ارزگان تبدیل شد که از رفتن به آن مأموریت اباء ورزید و سرگردانی های مالی و مشکلات اقتصادی بی شماری دامنگیر خانوادۀ ما شد.

3 ـ یکی دو مورد را بیاد دارم که به دوستانش مبلغ زیادی را قرض داده بود اما آن دوستان بنا بر مجبوریت قرض را به اقساط پرداخت کردند و یا هم در آزاء استفاده از خانه ۀ قرضدار در محرائی ماهوار کرایۀ خانه ، این امر در خانواده کمی فضاء را ابر آلود ساخت و با اعتراض شدید مادر زحمتکشم مواجهه شد که پدر بلند پروازم زیر بار نرفت اما مادر را نیز راضی کرد، اعتراض مادرم در تناسب با خواست معمول افراد جامعه بود چون میخواست از امکان آن موارد پول ها یک خانۀ شخصی به خانواده در کابل تدارک دیده شود و مزاج فقیرانۀ پدرم به این امر بی اعتناء بود باوجودیکه در تلاش دست یابی به لقمۀ حلال به خانواده با شکر گزاری به در بار الله تعالی از فرصت ها و امکانات استفادۀ اعظمی می کرد.

4 ـ پدر نازنینم فقیرانه زیست و از تجمل اسرافی بیزار بود ، اسپ را دوست داشت چون اسپسوار ماهر و ورزیده بود ، همانطور که بعد ها داشتن موتر را دوست داشت و بر داشتن آن به عنوان یک ضرورت تأکید داشت. یک موتر را به اندازۀ توان مالی اش به خود و خانواده اش تهیه دید و اوقات فراغت را به سیر و سیاحت با دیگر اعضای خانواده می پرداخت.

5 ـ از عاداتش یکی هم این بارز و برجسته بود که از بازار و ازدحام شهر یعنی مراکز خرید و فروش تا حتی المقدور دوری می گزید ، تا یک زمانی که ما خوردسال بودیم لباس های پدرم را مادر گرامی اش یعنی مادر کلان با درایت من تهیه میدید و از بازار خریداری می کردو بعد ها خواهرانم این تصدی را به عهده گرفتند و خرید و فروش همه به ذمۀ خواهرانم بود و تنها پدرم شهیدم ، پدر نازنینم ، پدری به جان برابرم ، وقتی شامگاهان دارالوکاله را به سوب خانه ترک می گفت که گاهی اوقات من هم همراه اش می بودم روبروی لال مارکیت که دارالوکاله هم در آن آدرس مشخص بود ، انبوهی از میوه فروشان کنار جادۀ پل باغ عمومی مشغول کسب و کاسبی بودند ، میوه می خرید و خرید میوه را دوست داشت و خود با مهربانی های زاید الوصف میوۀ چون خربوزه را برای همه آماده می ساخت تا نوش جان و تناول شود.

6 ـ یک خاطرۀ فراموش ناشدنی و همیشه حاضر در ذهنم گوئی لوح مزارش در برابر چشمانم به صورت عینی قرار دارد و و خصوطی که این خاطره را بیان میدارند جملات و کلمات آن بر چشمم هنوز نور می پاشند و روانم را پر طراوت می سازند و آن اینکه:

سال 1355 هجری شمسی بود این سال باید امتحان کانکور ورودی به دانشگاه یا پوهنتون میدادیم تا به یکی از فاکولته های انتخابی و مورد علاقه برای تداوم تحصیل تا درجۀ لیسانس راه می یافتیتم.

معمول این بود که امتحان کانکور هر سال در یکی از روز های جمعه برگزار می گردید . شبی که فردایش روزجمعه بود و به امتحان کانکور ما اختصاص داده شده بود ، عروسی دوست مبارز و نامرادم فداء محمد زمانی برادر صالح محمد زمانی ، خسربرۀ شهید انجنییر عبدالصبور از معاونین مبارزاتی شهید انجنیر حبیب الرحمن شهید بود ، معاون دیگر انجنیر حبیب الرحمن شهید انجنیر احمد شاه مسعود بود و شهید انجنیر عبدالصبور شهید فرزند ارشد کاکا عبدالصمد بود که به افراد نهضت چون پدر معنوی بود.

فداء جان دوست گلم برایم دعوت داد تا در عروسی اش اشتراک ورزم ، اما من برایش عرض کردم که من فردا امتحان کانکور دارم و ممکن نیست تا در عروسی شرکت کنم او در عوض تهدید کرد که اگردر عروسی اش اشتراک نورزم رفاقت را می خواهد مختومه اعلان کند ، بنابرین خود را در نگهداری پاس رفقاقت مجبور احساس کردم و به عروسی بدون خبر و اذن پدر شهیدم رفتم ، در صالون منزل شان واقع در کارتۀ پروان مهمانان گرد هم آمده بودند و صدای موسیقی کلاسیک و تصوفی به صدای رحیم غفاری موسیقدان غزل سرا و شاگرد استاد سرآهنگ مرحوم ، بلند بود و من هم در آن جمع پیوستم و تا ناوقت های شب آنجا ماندم و بعد راهی منزل و خانه ام شدم ، به محض اینکه به خانه رسیدم در دهلیز خانه مادر با من روبروشد و گفت که باید آهسته و بدون سر و صدا به بستر بروم تا پدر نازم و پدری که چون شیر در بیشه اش خفته بود ، از خواب بیدار نشود چون قهربود از کاری که من کرده بودم و وقتی پدرم قهرمیشد چشمانش چون شاهین نخچیر گیر برجسته میشد و نور می افشاند وهر باریکه خود را در چنین حالت در مواجهه با پدر نازنینم میدیدم بسان مرغک تسلیم شده و دست از مقاومت کشیده ، بسمل تیغ پرمهر قهر آلودش می شدم قهرش مرا می شکست و مهر همزمانش مرا از نگاه سایکولوزی از نو می ساخت تا دوباره استوار بایستم.

شب به بسترم رفتم و خوابیدم و فراد صبح برای خدا حافظی به سوب امتحان کانکور، ترسیده و لرزیده ، هراسان و با عالمی از دلهره وارد اطاقش شدم ، دیدم که قرآنکریم تلاوت می کند ، آرام در گوشۀ کنار دروازه با عالمی از ترس ایستادم ، وقتی فهمید که من در اطاقش منتظر خدا حافظی ام نگاهش را به من دوخت و من هم به چشمانش نگاه کردم اما جالب اینکه ترس جایش را به آرامش داده بود ، گوئی نوری از چشمانش خارج می شود و از طریق چشمانم داخل وجودم می شود و یا هجوم مهرش بود که وجودم را فرا گرفت . آرامش و اطمئینان بود و در وجودم سرور و شادی احساس کردم ، آرام ایستاده بودم ، با اشارۀ سر خداحافظی کرد و مرخص شدم.

با چنین حالتی به امتحان کانکور رفتم و بدون تشویش سؤالات را حل کردم و با اخذ 179 نمره در اولین انتخابم که فاکولتۀ یا دانشکدۀ فارمسی بود شامل شدم.

7 ـ اختلاف در ذوق و سلیقه من و پدر عزیزم ،گاهی هردوی ما را در ساحۀ امر و اطاعت می برد یعنی اینکه او امر و تحکم می کرد و من ناگزیر باید اطاعت می کردم ، در این رابطه می خواهم به موردی اشاراتی داشته باشیم ، یک مورد اینکه روزی باهم جائی می رفتیم و من به گونه پسران مشرق زمین ( لغمان و ننگرهار ) قدیفه بر سر شانه داشتم پدرم که خود ساده پوش بود از چنین استایل منع کرد و من هم اطاعت کردم ، پدرم خوش داشت در زیباترین لباس مرتب مرا ببیند و از این جهت بود که به لباسی موسوم به دریشی برای من اهتمام داشت و دریک مورد من با تصرف پنهانی ازآن پول که به دریشی اختصاص داده شده بود هم دریشی خریدم و هم مقداری از پول آنرا صرف خریدن کتاب ها کردم.

8 ـ وقتی در راه مبارزات سیاسی گام نهادم و صالح محمد جان زمانی خسربرۀ انجنیر عبدالصبور شهید استاد و رهنمایم در این امر بود ، در راه مبارزات سیاسی با انجنیر صاحب حبیب الرحمن شهید معرفت حاصل کردم و خود را چنان در مهر و محبش یافتم داستان ها و قصه ها و خاطرات زیادی به صورت خطوط برجسته در لوح مزار ذهنی ام حک شده که خواندن آن وقت دیگر ضرورت دارد ، این رابطه سبب شد که همیشه با پدر شهیدم از انجنیر حبیب الرحمن شهید یاد می کردم تا اینکه پدر شهدم پذیرفت که با انجنیر صاحب حبیب الرحمن شهید ملاقات کند و تعهد مبارزات سیاسی به صورت عهد نامۀ ترتیب دهند و همان شد که پدر شهید در سلک مبارزات سیاسی ما عضو نهضت شد و راه ورسم نهضت را پیش گرفت و عملا فغالیت سیاسی را آغاز کرد..

همانطور که در سطور قبلی تذکار رفت که لوح مزار من چون هر انسان ، امکانات زندگی من اند که مانند من در کارگاه خلقت مخلوق خالق لایزال اند که به ارادۀ الله تعالی در تاریخیت زندگی و درک ذهنی من از آن تعبیر تقدیر و سرنوشت است و به ارادۀ الله تعالی نوشته می شود و این اراده گاهی به صورت آزادی انسانی تحقق می پذیرد و گاهی هم به اثر دعاء به بارگاه رب العزت و گاهی هم از نگاه تکوینی به اجبار و جبر یعنی اینکه من از تقدیری به تقدیری در حرکتم و لحظه به لحظه در حال نو شدن .

برخی مواردی از حضور در امکاناتی که هستیم را شکل داده اند و سازندۀ شخصیتم و در لوح مزارم با خامۀ نویسا انشاء شده اند ، بدین شرح اند که:

1ـ یک زمانی در شفاخانۀ در پبی شهر پیشاور کارمند مسلکی دیپارتمنت فارمسی بودم این شفاخانه مربوط به تنظیم اتحاد اسلامی به رهبری استاد عبدالرسول سیاف بود. در قلمرو نفوذ اتحاد اسلامی در نزدیکی های سرخد با افغانستان داکتری شفاخانۀ و بیمارستانی با مصارف کمیتۀ صحی اتحاد اسلامی برای ارائۀ خدمات صحی و طبی به مهاجرین راه اندازی کرده و رسمیت خود را در کمیتۀ صحی اتحاد اسلامی به ثبت رسانیده بود. از تخطی های این شفاخانه یا بیمارستان در حلقاتی حرف و سخن بود تا اینکه جهت استمرار کمک ها به این بیمارستان راپور درست و مطابق با واقع نیاز بود و سه نفر هیئت برسی از طرف کمیته صحی اتحاد تعیین شدند که داکتر جمال الدین صدیقی سرطبیب شفاخانه اتحاد اسلامی که حال در ایالات متحدۀ امریکا زندگی می کند ، من ( عبدالبصیر صهیب صدیقی )از دیپارتمنت فارمسی و از بخش اداری کمیتۀ صحی یک مولوی صاحب از اعضای این هیئت بودیم.

در برسی ثابت شد که آن داکتر با چور و چپاول بنام این مریضی و آن مریضی و فروش دارو ها و دریافت پول از خدمات صحی که باید رایگان می بود ، جان مردم را به لب آورده بود.

این داکتر می خواست که تأئید هیئت را در هما محل شفاخانه و یا بیمارستان محلی اخذ بدارد اما ما آنرا به تعویق انداختیم بدون اینکه از تصمیم خود برایش چیزی بگویم چون مخالفت با خواست آن داکتر برای ما معضلات امنیتی ایجاد می کرد . داکتر هم به امید گرفتن تأئید ما با ما برگشت اما با جرائت هرچه تمامتر در اوراقش تصدیق گونه امضاء نکردم چون با اصول زندگی من در تضاد بود . از شرایط استمرار کمک ها تصدیق هیئت شرط لازمی و در مورد من این شد که داکتر موصوف نزدم آمد و پیشنهاد پول قابل ملاحظه به عنوان رشوه برای داد که با عصبانیت از خود راندمش و تصمیم داکتر جمال الدین و مولوی صاحب نیز چون من بود ، اما با وساطت حلقات مافیائی زراندوز،آن داکتر به صورت مستمر به مرادش رسید.

2 ـ یونین اید  Union Aid با کمک آلمان به رهبری داکتر صاحب توریالی ناصری پروگرام های کمکی در کمپ های مهاجرین در پیشاور  داشت که برنامه های صحی و توضیع شیر آن برجسته و چشمگیر بودند . یک شفاخانۀ یونین اید در یکی از کمپ ها در پیشاور در محلی بنام مندا Munda بود و سرطبیب آن شفاخانه داکتر عیسی صافی بود که خانواده اش ساکن شهر بن Bonn آلمان است و من مسؤل بخش فارمسی آن شفاخانه بودم. قابل ذکر این که حدود یک کانتینر قطعی های شیر خشک اطفال به شفاخانه مندا Munda  کمک شد و به اطفال که دجار سؤی تغذی بودند اختصاص داده شد و  تجویز توزیع آن از صلاحیت های من بود .

مقدار شیر هم زیاد بود و بر این اساس ساحۀ توزیع را نیاز خانواده ها فقیر و بی بضاعت  قرار دادم باوجودیکه کیس ها و موارد  سؤی تغذی الویت داشتند و از رجحان برخوردار بودند و داکتر صاحب ناصری نیز از این موقف حمایت کرد و داکتر صاحب عیسی صافی که پسر عموی استاد خلیلی بود در این تصمیم مشوقم قرار گرفت و اما آنچه در این خصوص باید بگویم که بر همه پرسنل شفاخانه آشکار بود و آن این بود که خودم اطفال شیر خوار داشتم که برایشان مستمر از بازار شیر می خریدم اما حاضر نشدم که از آن شیر به خانه بیاورم و در تغذیۀ اطفالم از آن استفاده کنم .

3 ـ بازهم ارجاع به شفاخانۀ اتحاد اسلامی که در آن به حیث کارمند مسلکی بخش فارمسی وظیفه اجراء می کردم ، با وجود اینکه به همه انواع دوا ها و داروها دسترسی داشتم و این شفاخانه یا بیمارستان دوا های خیلی لوکس و قیمتی هم داشت ، اما به صورت اکثر من همیشه دوا های مورد نیاز فامیل را از داروخانه از پول معاش خود تهیه و خریداری می کردم تا اینکه داکتر صاحب فضل ولی که حال در استرالیا شهر سدنی زندگی می کند گاهی اوقات داروهای مورد نیاز فامیلم را به خانه بی خبر من می آورد.

3 ـ گدائی یخ:

هم جالب است و بدین شرح که روزهای گرم پیشاور بدون آب سرد به سر نمی شود من توان خریداری یخچال نداشتم و از طرفی استفاده از یخ بازار را منع کرده بودم چون غیر صحی ساخته می شدند ، اطفالم دروازه های دیگران را دق الباب می کردند تا کتله های از یخ جمع آوری کنند و آب شان سرد از گلوی شان بگذرد.

تا آنجا که به ارادۀ آزاد من ارتباط دارد و مربوط می شود می خواهم سفر ذهنی به صحرای ربذه داشته باشم ، صحرای گرم و داغ و سوزان که ابوذر رضی الله عنه تنها و بی کس جان داد ، تشنه و گرسنه از این جهان رخت بر بست او ضد تراکم سرمایه بود او از یک وعدۀ غذائی به وعدۀ دیگر غذائی بی تشویش سیر می کرد و آنچه کمائی می کرد حد اکثر آن را انفاق می کرد . آن مبارک در صحرای ربذه جان داد ، تنها و بی کس .

اما از پدرم بگویم ، او که در زمستان سرد کابل بدون کرتی با یک یخن قاق نازک برای نفقۀ خانواده از خانه بیرون می شد اما برای کسب مقام مقدس قضاء حاضر نشد رشوه بدهد و با قلیلی با مهر و عطوفت مارا نوازش میداد.

خوب به یاد دارم که برخی از ماه های رمضان سحری خانوادۀ ما تنها نان خشک و چای بود و من که سن خورد داشتم و شوق سحری خیزی داشتم در این سفرۀ غریبانه شریک میشدم و خانواده با خوشحالی غذا صرف می کردند.

و زمانی که الله تعالی دروازه های رزق و روزی رابرویش گشود در خدمت فقراء و مستمندان بود موترش چون امبولانس بیمارستان ها شب ها در خدمت نیازمندان بود از غم و درد مردم بر علاوه از درد و رنج هایش هم نصیب برده بود .

اما دوستان با معذرت از پدر شهیدم می خواهم ربذه بروم و در کنار ابوذر لوح مزارم را اگر اختیاری داشته باشم به اختیار خود بنویسم و در آن صحرا فریاد آزادی از هربند سر دهم و سرود زآزادی بخوانم و این سرود را از این جهت بخوانم که با چشمان اشکبار با این سرود به صحرای ذهنی ام بنام ربذه میروم و آن اینکه :

همرهان از پا فتادم دست امدادم دهید

یعنی از دامان دشت بیخودی یادم دهید

مکتب روشن سوادی تیره کرد آئینه ام

ای صفا کیشان رهی در حیرت آبادم دهید

عجز چون نقش قدم دارد به پا تعمیر من

آه اگر از خاک بردارید و بر بادم دهید

تا بحسن بندگی شاید نگاهی وارسم

در کفم آئینۀ از خشت بنیادم دهید

خوش نگاهان کارم از ناز و نیاز آن سو گذشت

با تغافل میتوان اکنون اگر دادم دهید

شور زنجیر علایق ساخت زندان خانه ام

کاش یاران فرصت یک آه آزادم دهید

با گرفتاری سر دارم ز احسان دور نیست

گر در این صحرا سراغ از دام و صیادم دهید

پهلویم از لاغری با بستر دیگر نساخت

خوابگه در سایۀ شمشیر جلادم دهید

نالۀ بسمل به یاد نوگلی بی لطف نیست

میتوان حظ برد اگر گوشی بفریادم دهید

بسمل رحمه الله علیه

ادامه دارد………..

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *


4 + 9 =