بسم الله الرحمن الرحیم

دیالکتیک Dialektik

نویسنده :راینر وینتر Reiner Winter

مترجم : عبدالبصیر صهیب صدیقی Abdul Basir Sohaib Siddiqi

تاریخ انتشار مجدد : 12.12.2021

نوت : این موضوع در شش بخش در ویب سایت تحلیل به نشر رسیده بود ، با معضل تخنیکی که در سیات رخ داده بود و ضرورت طرح کنونی پیش آمد که ویب سایت تحلیل به اینگونه تغییر شکل داده شود ، انتقال مضامین به شکل جدید با مشکل مواجه شد که حروف جا عوض کردند و مفهوم ناپدید شد یعنی قابل استفاده نبودند و با یک تلاش توانستم که مضمون دیالکتیک را در شکل مفهوم آن بیاوریم و لازم دیده شد که دوباره به نشر مجدد برسد

کسی که در یک بحث و گفتگوی فلسفی کلمۀ دیالکتیک Dialektik را بکار می‌برد می بایست به دلایلی مخصوصی محطاط بود ،از آنحا که بسیار اغلب استفاده و بکار گیری شتابزده و عجولانه و ناسنجیدۀ آن ابهام را در پی خواهد داشت تا وضاحت. و این بسته به سه پرابلم و مشکل ذیل است:

الف : اول اینکه این کلمه از زبان یونانی اشتقاق یافته است و تاریخ تنوع و تغییر بسیار در معنی را نشان میدهد که خود به آغاز تفکر فلسفی باز می‌گردد که در موارد مختلف ، گاهی اوقات بشکل متناقض کاربرد داشته است و استعمال شده است به این مفهوم که معنی روشن و رائج دیالکتیک Dialektik فاقد آن است.


ب: دوم اینکه فلسفۀ هگل Hegel که بر اساس مفهوم امروزی ما از دیالکتیک ، اساس گذاشته شده است ، دیالکتیک را در چند جای معدودی از مجموع آثارش با مثال‌های قابل فهم توضیح داده است.

هگل Hegel به صورت غیر مستقیم به کمک تمرکز فکری پیجیده معنی و مفهوم دیالکتیک را باز می‌کند(ابهام زدائی می‌کند) که سرتاسر آثارش را فرا گرفته است. برای یک فهم سالم از دیالکتیک Dialektik فهم آثار هگل Hegel ضروری است. اگر برای فهم مفهوم دیالکتیک Dialektik، در آثار هگل Hegel جملات بدون در نظر داشت زمینۀ کل معنائی آن‌ها در نظر گرفته شوند یا به عبارت دیگر جملات و گزاره ها به تنهائی در نظر گرفته شوند مفهوم دیالکتیک تحریف و حتی نادرست ارائه می‌شود یعنی این فهم مقطعی و غیر مرتبط با در نظر داشت کل آثار هگل Hegel بر خلاف آن فهمی است که هگل Hegel آنرا فهم کرده و کلیت آثارش آنرا شگوفا می کند.

ج: سوم اینکه تجارب بحث و گفتگو نشان میدهد که این اصطلاح اکثراً شعارگونه و ساده استعمال می‌شود تا در اعتماد بر تأثیر رازآلود دیالکتیک Dialektik تأمل و تصور صورت گیرد. اکثراً به سرعت برای توضیح دیالکتیک Dialektik سه کلمۀ خارجی دیگر نام برده می‌شوند که عبارتند از تز These ، انتی تز Antithese و سینتز Synthese که این کلمات هم به اندازۀ خود دیالکتیک Dialektik مبهم و نا مشخص اند و در نهایت به فهم و درک کمک نمی کنند. یا به عبارۀ دیگر سهمی در آن ندارند.

این حتی خود را نشان خواهد داد که استعمال تقلید گونۀ این کلمات نامناسب اند تا مفهوم هگلی دیالکتیک  Dialektik فهم و درک شود.

خود هگل در هیچ جای از آثارش این کلمات سه گانه (تز These ، انتی تز Antithese و سینتز Synthese ) را بکار نبرده تا دیالکتیک Dialektik را تعریف کند.

اصطلاحات تز These ، انتی تز Antithese و سینتز Synthese بر می‌گردند به ایمانوئل کانت Immanuel Kant و فیشته Fichte که آن‌ها نیز در تعیین تعریف دیالکتیک Dialektik این کلمات سه گانه را بکار نبرده اند بلکه کلملا در رابطه با موضوعات دیگر این‌ها را بکار برده‌اند ، متعاقباً این کلمات سه گانه به اصطلاح سه گام یا سه مرحله در مفهوم دیالکتیک هگل مرتبط ساخته شدند.

سؤال اینکه چنین اتصال و پیوند با‌معنا و با مفهوم است ؟، می‌تواند آنگاه جواب داده شود که مفهوم و تعریف اصطلاح دیالکتیک در فلسفۀ هگل Hegel به دقت فهمیده شده باشد.

نزد هگل Hegel دیالکتیک Dialektik اهمیت بسزا در درک و فهم جهان دارد ، آنگاه که می‌گوید : فهمیدن و شناختن دیالکتیک Dialektik از بالاترین اهمیت برخوردار است.

از همین جهت است که تا امروز اصطلاح دیالکتیک Dialektik و فلسفه با هم تنیده اند و فلسفیدن بدون در نظر داشت دیالکتیک Dialektik می‌توان گفت که غیر ممکن است . تفکر فلسفی اساساً نزد هگل Hegel تفکر دیالکتیکی است.

جواب دادن به این سؤال که در حقیقت دیالکتیک Dialektik چه است ؟ چنان مشکل است که جواب سؤال اینکه تفکر فلسفی جیست؟ اقتضاء دارد. از همین جهت است که جواب کوتاه و شتابزده غیر ممکن است .

اصل و منشاء کلمۀ دیالکتیکDialektik:

دیالکتیک Dialektik اصل و منشاء اش را در زبان روزمرۀ یونان باستان دارد و به دو بخش اساسی دیا Dia و لژئنlégein اشاره دارد. این ها خود معانی مختلف دارند .

کلمۀ دیا Dia از یک طرف به شکل حرف اضافه استعمال می‌شود و معانی سر تا سر ، از میان ، از لای ، بوسیلۀ ، از طریقی، را از خود ارائه میدهد.

Dia als Präposition= durch, hindurch, vermittels

از جانب دیگر کلمۀ دیا Dia به شکل قید Adverb  استعمال می‌شود که معانی ( جدا از همدیگر ، دور از همدیگر، از همدیگر )میرساند.

(Dia als Adverb = auseinander, entzwei)

légein یک فعل است ، این فعل به مفهوم ملموس ، عینی و عملی است و به معنی دانه دانه جمع کردن و گرد آوردن است.

légein = (ein)sammeln, (auf)lesen oder zusammenlegen

بطور مثال چوب ها و یا سنگ‌های پراگنده را گرد آوردن و جمع کرد در انطباق استlesenو هم چنان با فعل آلمانیlegere با فعل لاتینی ( légein) با این معنی و مفهوم پایه‌ای.

هرسه فعل در هرسه زبان ( یونانی ، لاتینی ، آلمانی ) خویشاوند اند و معنی واحدی را به فهم می رسانند یعنی اشتغال عملی با دست در جمع آوری.اشیاء که هدفمندانه اشیاء انتخاب می‌شوند و بر این اساس این فعل یونانی معانی انتخاب کردن ، برگزیدن ، دست چین کردن را نیز در بر دارد.

légein = auslesen, aussuchen, auswählen

بعد ها این فعل بر دلالت های عمل ذهنی استعمال شدو در این ارتباط این فعل معانی یک به یک ذکر کردن ، برشمردن ، تشریح کردن ، بیان کردن ، روشن کردن ، توضیح دادن و واضح ساختن را در بر دارد.

légein = (auf)zählen, darlegen, erklären

و هم چنان این فعل به معنی محاسبه کردن ، منظور کردن و خواندن نیز آمده است یعنی یک متن را بر اساس حروف جمع‌بندی کردن و تفسیر کردن است.

légein = rechnen und lesen

این معانی فعل لژئن خود را بر اسم اشتقاق یافتۀ از خود منتقل کرده است که عبارت از لوگوس Logos است که از یک جهت کلمه ، گفتار و جمله معنی میدهد و از جانب دیگر محاسبه ، دلیل ، استدلال ، توجیه ، قانونمندی ، نظم ، ترتیب و معقولیت و عقلانیت معنی میدهد.

Logos = Word, Satz, Rede

Logos = Rechnung, Begründung, Gesetzmäßigkeit, Vernünftigkeit

ازاصطلاح لوگوس کلمۀ منطق منحیث تفکرمنطقی یا تفکر قانون مند نأشی می شو در یک‌جا ساختن دیا Dia و لژئن فعل دیالژئنینdialégein بدست می آید.

Dia+ légein = dialégein

در انتها نتیجه این است که معنی دیالژئن تفکیک استدلال درست و صحیح از نادرست و غلط است و بر این اساس معنی دیالژئن به مفهوم تأمل کردن و سنجیدن ، اندیشیدن سر بلند کرد.

dialégein = überlegen, nachdenken

در جامعۀ سیاسی یونان قدیم شکل قابل ترجیح اندیشه ورزی و گفتگوی حقیقت یابی در محضر عام وجود داشت که افکار مختلف تبادله می شدند . پس از شکل مجهول دیا لژئن dialégein واژه های با هم بحث کردن ، با هم جروبحث کردن ، برسی دقیق کردن ، چیزی را مورد بحث قرار دادن ایجاد شدند.

dialégein = sich besprechen, sich auseinandersetzen, diskutieren

با این افعال که در بالا ذکر شدند (اوس آین اندرauseinander که به معنی جدا از همدیگر است) مفهوم قید Adverb را دارد، تأکید می شود.

پس بر اساس معانی دیالژئن ساخت کلمات دیگر در یک ساحۀ مفهومی هم سان ایجاد شده اند که عبارتند از دیالوگس مکالمه .گفتگو و دیالوگیسموس را در بر دارد.

دیالوگوس به معنی اندیشه ورزی ، شک ، تردید ، شبهه ، مشاجره ، جدل و دیالکتوزdiálektos

که باز در بستر معانی دیگر به معنی گفتار و لهجه و گویش است که به دلالت به ارائۀ دیالکتیک کارآ است.

بکار گیرندۀ دیالکتیک کسی است که در بحث و هدایت کردن بحث مهارت دارد.

پس دیالکتیک تخنیک و یا هنر گفتگو معنی میدهد.

اصطلاح دیالکتیک Dialektik نزد افلاطون Platon و ارسطو Aristoteles:

افلاطون اولین کسی بود که اصطلاح دیالکتیک را در فلسفه به حیث یک اصطلاح فلسفی استعمال کرد با وجود اینکه این PA.AR اصطلاح نزد پارمنیدسParmenides و زنون Zenon کار برد خود را داشت ، هم چنان سوفیست های چون پیتاگوراس ، جورجیا و هیپاس این اصطلاح را به معنای استدلال قانع کننده بکار گرفته اند.

افلاطون بر شیوۀ استدلال سوفیست ها انتقاد می‌کرد و آن‌ها را ستیزه جوEristik (= Streitlust)

می خواند .بنابرین یک مشاجرۀ لفظی بر اساس علم معانی و بیان که گوینده فقط قصد دارد تا شنوندۀ خود را فریب دهد و یا در برابر شنونده نیرنگ بکار برد.

کار برد اصطلاح دیالکتیک توسط افلاطون در ضدیت با ستیزه جوئی های سوفسطائی ها بود .

دانش و علم دیالکتیک برای افلاطون عبارت بود از یک میتود مناسب شناخت واقعی، چنان میتودی که برای او شکل یک گفتگو و مکالمه را داشت، مکالمه و گفتگوی که شناخت واقعی را در بحث افکار و نظریات مخالف متبلور می سازد.

دیالکتیک در اینجا روش شناختن گفتگو و مکالمه است.

نزد افلاطون بکار گیرندۀ دیالکتیک کسی است که سؤال کردن و پاسخ دادن را میداند.

در فلسفۀ افلاطون دیالکتیک به حیث میتود و روشی مطرح است برای حصول حقیقت بخصوص از طریق گفتار متقابل یعنی گفتار و گفتار متقابل برای شناختن هستنده ها تا بلاخره ایده‌ها و مثل ابدی ، قابل درک و فهم شوند.

به این مفهوم ، افلاطون تمام آثارش را در شکل و صورت دیالوگ دیالکتیکی ارائه کرد.

با در نظر داشت شکل میتودیک دیالوگ های افلاطون ، نوع بخصوصی در تاریخ..ادبیات فلسفه محسوب می‌شوند.

هم چنان ارسطو نیز اصطلاح دیالکتیک را در برابر هنر قانع سازی سوفسطائی ها قرار داد تلاش کرد تا ذریعۀ قواعد منطقی، استنتاجات نادرست ستیزه جویانه یا مشاجره آمیز را که غیر مجاز و نا روا اند کشف کند یا به عبارۀ دیگر نادرستی آن‌ها را برملاء سازد ، اما در در تمایز و توفیر با افلاطون ، ارسطو دیالکتوز را در یک خویشاوندی معنائی تنگانگ با ظوابط و اصول منطقی خود استعمال کرد و بکار گرفت. لوجیک Logik یا منطق نزد ارسطو یک علم است که بخصوص تلاش می‌ورزد که چه استنتاجاتی در کدام شرایط اعتبار دارند.

ارسطو بین انالیتیک Analytik و دیالکتیک Dialektik فرق می‌گذارد ، دیالکتیک دکتورین و اصول محتمل نتایج معتبر اند.

ارسطو در مورد «محتمل یا احتمالی » ذکر می‌کند که : چنان استنتاجاتی که به همه یا به اکثر مردم و یا به کارشناسان درست و صحیح وانمود می شوند.

اصطلاح دیالکتیک در قرون وسطاء:

تفکیک ارسطو بین آنالیتیک و دیالکتیک در قرون وسطاء به فراموشی سپرده شد به گونۀ که تا قرن شانزدهم ، کل منطق بدون تمایز به عنوان “دیالکتیک” نامگذاری شد.

در این ارتباط به صورت جدی در برابر اعتقادات مذهبی قرار گرفت.

در قرن هفدهم ، فیلسوفان در اتکاء به ارسطو بار دیگر بین آنالیتیک دارای قدرت اثبات ( تحلیل قطعی) و دیالکتیک ( نتایج مشتق شدۀ صرف محتملا راست) را تفکیک کردند.

اصطلاح دیالکتیک نزد کانت Immanuel Kant:

ایمانوئل کانت در سال 1781 در اثر معروف خود بنام نقد عقل محض دو واژۀ باستانی آنالیتیک و دیالکتیک را استعمال کرد تا مفهوم کلی منطق خود را تعیین و مشخص سازد.

سبک استعمال کانت در ارتباط با آنالیتیک کاملاً به گونۀ ارسطو است ، در حالیکه معنی دیالکتیک را به طور واضح تغییر داد که حتی با این تغییر معنائی ظهور یک ابهام مشخص را اجازه میدهد.

نزد کانت انالیتیک آن بخشی از منطق کلی است که با شناخت از حقیقت ، ( درشکل ایدۀ محض ) مستقل از محتوای عینی سروکار دارد.

آنالیتیک نزد کانت آن بخشی از منطق است که یافته های فکری محض صوری ما را به عناصر جداگانه تجزیه می کند و این را به حیث اصول تمام قضاوت های منطقی به نمایش می گزارد، بنابرین آنالیتیک حد اقل آزمون منفی حقیقت است.

با این فرمول بندی ، کانت اظهار می دارد که گزاره های که با قوانین صوری منطق در تضاد اند در هر حال و صورت باید نادرست و غلط باشند مستقل از اینکه آنچه از نظر محتوائی می‌گویند ،امتحان و محک حقیقت به صورت اتوماتیک منفی واقع می شود.

چنین است به گونۀ مثال گزارۀ که « برف می بارد و هم زمان برف نمی بارد » مستقل از آب و هوا در هر صورت نادرست است برای اینکه این گزاره به صورت صوری یک تناقض منطقی دارد.

از سوی دیگر گزاره های که با قوانین منطق صوری به صورت کامل منطبق اند ، این گزاره ها از نگاه منطق صوری صحیح و درست اند ، بنابرین به تنهائی هنوز به عنوان یافته های فکری نو فهمیده نمی شوند زیرا که این جا برسی با واقعیت ضروری است.

آیا به گونۀ مثال یک شناخت و یا دانش فزیکی در مورد الکترو مقناطیسم به صورت محتوائی راست و درست است نمی تواند منطق صوری را تصمیم گیرد ، بلکه یک آزمایش تأئید شده را تصمیم گرفته می تواند.

کانت مرز ها و حدود آنالیتیک را به عنوان منطق صوری واضح و روشن نشان میدهد که او بین شکل و فورم منطقی و محتوای مادی شناخت و دانش تمیز می‌کند

دیالکتیک به عنوان منطق توضیح نمود ها :

منطق نزد کانت مرز های روشن دانش را دارا است ، این یک نقطه نظر مرکزی برای اصطلاح دیالکتیکی او است..

اکنون کانت این دیدگاه منطقی را که فراتر از مرز های خود می رود و چنین وانمود می کند که می تواند که این دیدگاه که شناخت در مورد واقیعت مادی غیر منطقی را حاصل کند ، تنها یک منطق نمود می نامد.

حالا با توجه به کانت با در نظر داشت حقیقت مادی شناخت فقط گزاره های به ظاهر درست و صحیح در مورد واقیعت را می توان عرضه کرد که کانت این را دیالکتیک می نامد.

او بیان می دارد که منطق کلی به عنوان ارگانون (میتود شناخت )مورد نظر قرار می گیرد و همیشه منطق نمود دیالکتیکی است.

از این جهت است که کانت اظهار می دارد که منطق در معنی خود به دیالکتیک مبدل می شود بنابرین به منطق نمود ، وقتی کسی تلاش کند با آن منطق شناخت واقعی در مورد جهان مادی بدون اینکه برسی عملی واقیعت را اتخاذ کند، حاصل کند.

دیالکتیک استعلائی :

کانت در برابر این اصطلاح دیالکتیکی « دیالکتیک به عنوان منطق نمود » یک اصطلاح دیالکتیکی دوم کاملا مختلف را قرار می دهد که این اصطلاح دوم دیالکتیکی که بقر منطق نمود تأمل نقادانه دارد .

یک منطقی که حقیقت ظاهری و نمودی را در مورد جهان اظهار می دارد، نزد کانت غیر فلسفی است.

در عوض ، یک منطق مطابق به شأن فلسفه حتی یک نقد نمود دیالکتیکی می باشد و این عبارت است از دیالکتیک استعلائی.

با این فورمول بندی که دیالکتیک استعلائی نقد نمود دیالکتیکی است ، ابهام کلمۀ دیاکتیک واضح و آشکار است.

در قدم اول با اسم « دیالکتیک » ذکر می شود در قدم دوم ، با صفت « دیالکتیکی»دقیقا همان چیزی است که تحت این نقد قرار می‌گیرد یعنی (منطق نمود ).

پس اصطلاح دیالکتیک نزد کانت یک بار تسمیۀ است برای یک نقد جامع شناخت ( اکثرا با صفت ترانسیندینتال ) و بار دیگر بیانگر منطق نمود که نقد شده است.

اصطلاح دیالکتیک Dialektik نزد هگل Hegel:

اصطلاحDialektik دیالکتیک که در اینجا مورد بحث است با فلسفۀ هگلHegel در ارتباط تنگاتنگ قرار دارد که فهم عمیق آن زمانی ممکن است که ما اگر بر حسب متنی که هگل این اصطلاح را بازمی‌کند ، چگونگی ،آنرا بفهمیم ، در غیر آن نه تنها گسترۀ وسیع این اصطلاح را می‌توان نا درست فهمید ، بلکه دسترسی به فیلسوفان بعدی مانند کارل مارکسKarl Marx ، سارتر Sartre، کیرکگارد, Kierkegaard، آدورنوAdorno ، هورکهایمرHorkheimer ، مارکوزه Marcuse، بلوخ Bloch ،هابرماس و همکاران آن  Habermas u.a.m به اندازۀ زیاد مشکل می شود.

درست در قدم نخست ، در یک نگاه دقیق به متن آشکار می‌شود که اصطلاح دیالکتیک Dialektik نزد هگلHegel در‌واقع به صورت دراماتیک وسعت معنی را کسب می کند.

بر اختلاف فیلسوفان قبلی ، آنهائیکه اصطلاح دیالکتیک را منحصرا در ساحۀ ذهنی بر تأمل مشخص و اشکالی از شناخت مربوط می دانستند ، اصطلاح دیالکتیک نزد هگل واقیعت را در بر می گیرد.

بطور کلی اصطلاح دیالکتیکی نزد هگل اصطلاح اساسی زندگی است.

به طور کل نزد هگل دیالکتیک قاعدۀ عام هر نوع حرکت ، هر نوع زندگی ، هر نوع فعالیت واقعی است و هم چنان دیالکتیک روح تمام دانش های واقعی علمی و ساینسی است.

با در نظر داشت وسعت معنای « اصل یا قاعده Prinzip» هگل دیالکتیک را به حیث اول ، به عنوان سر چشمه و مبدأ و دلیل هر نوع حرکت واقعی ، هر نوع فعالیت و هر نوع تغییر می فهمد.

پس دیالکتیک مطابق تفکر هگل چیزی است که هر رویداد هر انکشاف و زندگی در جهان را ممکن می سازد و آنرا تحت تأثیر قرار می دهد.چنان است که دیالکتیک موتور تمام حوادث در واقیعت است.

با این معنی اساسی و جهانی ، اصطلاح دیالکتیک نزد هگل در بر دارندۀ اشکال دانش واقعی ، شناخت علمی است ، هگل دیالکتیک را به گونۀ استعاری به عنوان روح فهم می کند در اینجا به عنوان نیروی درونی و حامل پروسۀ شناخت علمی است.

سؤال ایجاد می شود که چگونه هگل این اصل جهانی را ، علت اصلی ، موتور و توانائی داخلی واقیعت درک می کند؟ ، سؤال اینکه آیا ساختار منطقی دیالکتیک وجود دارد؟

جواب این سؤال آسان نیست زیرا فهمی که این ساختار لازم دارد فراتر از تفکر معمول ماست بخاطری که اینجا فهم و درک نسبت های تناقضات مشخص مطرح اند.

توسل به تئوری تضاد و حرکت هراکلیت Heraklit :

هگل به اصطلاح دیالکتیک خود تفکر هراکلیت فیلسوف یونانی را پیوند می زند.، فیلسوفی که اصلا دیالکتیک را به صورت سیستماتیک استعمال نکرده است.

با وجود این هراکلیت اولین فیلسوفی است که دیالکتیک را به عنوان « اصل یا قاعده Prinzip » درک کرده و فهمیده است.

بدین لحاظ هراکلیت Heraklit اهمیت بسزای را در ارتباط با انکشاف اصطلاح دیالکتیک شایسه است.

هگل خود را بسیار نزدیک به هراکلیت معرفی می‌کند طوریکه می‌نویسداینجا ما زمین را »می بینیم;گزارۀ از هراکلیت نیست که من آنرا در منطق خود جا نداده باشم»

نزد هراکلیت تضاد ، تناقض علت همه چیز است ، تمام حوادث بر تضاد و تناقض ابتناء دارد.

تضاد ها سکون ندارند و مجزا از همدیگر نیستند بلکه در همدیگر به جریان می افتند و بطور متقابل تغییر می کنند: «سردی به گرمی تبدیل می شود ، گرمی به سردی ، رطوبت به خشکی تغییر می کند و خشکی به رطوبت»

.بنابرین تعالیم و آموزه های هراکلیت در مورد اضداد یا تضاد ها همزمان قانون حرکت است.

هراکلیت در بخش مهم فلسفۀ به وضاحت چنین اظهار میدارد که : یک و همان خود را در چیز ها به عنوان زنده و مرده ، بیدار و خواب ، جوان و پیر مکشوف می‌سازد ، این ، بعد از تغییر آن است و آن ، با تغییر دوباره این است.

هستی از دیدگاه هراکلیت از تناقضات سررشته شده است ، تناقضاتی که در همدیگر جریان دارند و این در همدیگر جریان داشتن در یک انتقال و جابجائی متقابل اتفاق می افتد.

به این ترتیب، همه چیز در یک جریان مستمر است.

این گفته مشهور که: « همه چیز در تغییر است » به هراکلیت نسبت داده می شود در فرگمنت های فلسفی هراکلیت وجود ندارد با این همه انعکاس دهندۀ اصلی فلسفۀ هراکلیت است و قابل یادآوری است که جریان و یا تغییر و دگرگونی در هیچ مورد یک جریان بی‌نظم ، آشفته و مغشوش ، را نشان نمی‌دهد ، بلکه تحت انقیاد یک قانون برتر جهانی ، تحت انقیاد لوگوسی Logos که ابدی است ، برای انسان قابل فهم نیست ، هر چند که همه چیز مطابق این لوگوس Logos اتفاق می‌افتد.

مدل سه مرحله ئی:

هگل به دکترین حرکت و تضاد هراکلیت تمسک می جوید و از فلسفۀ هراکلیت اصطلاح دیالکتیک خود را تعیین می کند.

هگل به منطق تناقضاتی رو می‌آورد ، تناقضاتی که هراکلیت می گوید که متقابلا همدیگر را تغییر می دهند.

هگل ساختار مخصوص این ناهمخوانی و تضاد را به کمک یک مدل مرحله ئی منطقی ، مدلی که از سه سطح مشاهدات متوالی بوجود می آید ، نشان میدهد، این با کمک یک مثال مهم توضیح داده خواهد شد که آنرا هراکلیت در فرگمنت شماره88 ذکر می کند:یکی و همان خود را در چیز ها به عنوان زنده و مرده نشان میدهد.

نسبت زندگی و مرگ را نیز هگل تذکر میدهد و ما خواهیم دید که این ارتباط به عنوان مثال مخصوص و به یاد ماندنی برای نسبت دیالکتیکی توانائی کارآمدنی دارد.

باز نمائی زبر نأشی از خود هگل نیست.هگل نسبت زندگی و مرگ را به طور خلاصه به عنوان مثال برای دیالکتیک ذکر کرد.

بیشتر باید اینجا به منظور فهم بهتر دیالکتیک هگلی به ارائۀ یک مثال محسوس و عینی تلاش شود خود را با ساختار دشوار نزدیک ساخت ، ساختاری که هگل به مثابۀ دیالکتیک فهم می کند:

الف ـ جدائی اضداد :

اولین نگاه نشان میدهد که زندگی و مرگ یک جفت متضاد را تشکیل میدهند ، پس زندگی ، مرگ نیست ، زندگی مقابل مرگ است ، در حالیکه مرگ به نوبۀ خود زندگی نیست ، مرگ پایان زندگی است.

پس چنان نگریسته می شود که زندگی و مرگ به عنوان اضداد مجزا از هم در مقابل هم قرار دارند ، اضدای که مانعه الجمع اند.

پس چنان نگریسته می شود که زندگی و مرگ به عنوان اضداد مجزا از هم در مقابل هم قرار دارند ، اضدای که مانعه الجمع اند.

ب ـ در هم آمیختگی آضداد:

یک نگاه دقیق به مفاهیم زندگی و مرگ ، هردو یک وابستگی قابل ملاحظۀ را نسبت به همدیگر نشان میدهند ، سؤال اینکه : در حقیقت زندگی و مرگ چیستند ؟

برای جواب دادن به این سؤال ، اولتر از همه ارجاع ما به بیولوژی است که از طریق بیولوژی به این دانش می رسیم که زندگی بوسیلۀ یک ردیف از مشخصات مشخص شده تعیین می‌شود ،

تغذی ، هضم ، رشد و نمو ، متابولیسم تولید و تکثر مثل ، تحریک پذیری ، توانائی ایجاد نظم و غیره نمای اساسی زندگی اند که در همه زنده جان ها به مشاهده می‌رسند

این تعیین های اساسی و عمده زندگی منتهی به دید دیگری در رابطه به نسبت های زندگی و مرگ می شود و آن فهم جدائی اضداد است که در عنوان کوچک الف بیان شد.

بعد این آشکار می شود که که زندگی یک ارگانیزم وقتی ممکن است که به منظور تغذی و هضم بسیاری دیگر از موجودات نباتی و حیوانی باید کشته شوند .

بنابرین مرگ خود بخشی از زندگی است، آری مرگ یک شرط برای زندگی است ، هزینۀ زندگی یک فرد مرگ دیگر زنده جان ها است.

هگل بیان میدارد که فهم واقعی این است که زندگی بذر مرگ را در خود حمل می کند.

مرگ با زندگی ظاهر می شود و بوسیلۀ زندگی تولد می یابدمرده فقط می تواند چیزی باشد که قبلا زندگی کرده است.

زندگی و مرگ زیاده اضداد مجزا از هم فهم نمی شوند ، بلکه متقابلا به هم دیگر می آمیزند ،زنده میمیرد ، با مرگ می آمیزد و مرده زمینه ساز زندگی نو می‌شود.

ج ـ وحدت اضداد:

تفکر و سنجش قبلی نشان داد که اضداد زندگی و مرگ در یک پروسۀ متقابل توحیدی تغییر و تحول قرار دارند و این یک پروسۀ خود زندگی است ،در اینجا باید از لحاظ تاریخی تمام تکامل زندگی به عنوان یک فرایند کل زندگی در نطر گرفته شود.

از مادۀ غیر ارگانیک ( غیر زنده ) زندگی همراه با آن مرگ به عنوان شکل ظاهر خاص آن انکشاف می یابد از این رو، این کل فرآیند زندگی نیز نشان دهنده وحدت زندگی (در اینجا به معنای دقیق) و مرگ است .در این فرایند زندگی و مرگ ، تضاد زندگی و مرگ بر طرف می شود ( اینجا با فعل اوف هیبنaufheben بیان شده است.).

لغت اوف هیبن aufheben دارای معانی بسیار مرتبط به هم اند: اولاً به مفهوم امپور هیبنemporheben به معنی برکشیدن ، بلند کردن بالا بردن ، ثانیاً به مفهوم باطل(nichtig ) ungültig )، ببهوده و نا معتبر و سوم به معنی محفوظ نگهداشتن aufbewahren.

aufheben = emporheben

aufheben = für ungültig ( nichtig ) erklären, beenden

aufheben = aufbewahren

برای هگل لغت اوف هیبن aufheben یک اصطلاح مهم فلسفی است با تعیین اساسی یا تعریف اساسی دو معنائی که به معنی برداشتن ، حفظ کردن ، نگهداشتن است و همزمان اختتام بخشیدن.

aufheben = aufbewahren, erhalten

aufheben = aufhören lassen, ein Ende machen

در اینجا زبان یا لسان خصوصیت خاصی دارد که با یک و یا همان لغت فعل اف هیبن aufheben همزمان دو مفهوم متضاد را می تواند اظهارکند و به بیان آورد . بنابرین این لغت مناسبترین لغت است که وحدت اضداد را به فهم می رساند.

 اولا مرگ زندگی به صورت مجزا از همدیگر از اعتبار ساقط است ، دوم اینکه زندگی و مرگ در فرایند تاریخی گذار به وحدت برکشیده می شوند ( بیان با فعلemporheben ) و سوم ایکه جای که اختلاف متضاد شانرا نسبت به همدیگر حفظ می کنند ( بیان با فعل aufbewahren ).

گستردۀ عام به عنوان شکل اساسی دیالکتیکی:

تا حال تقریب در این مقال به اصطلاح دیالکتیک بر اساس تفکر هگلی در جفت های متضاد مانند زندگی و مرگ ، آزادی و غیر آزادی ، طبیعی و غیر طبیعی یا مصنوعی ، بود و یک برسی دقیق نشان میدهد که ساختار متضاد آن ها غیر از ساختار آن دسته از اضدادی اند که در منطق متناقض خوانده می شوند، به طور مثال ( سفید ـ غیر سفید )یا ( سفید ـ سیاه ) را می توان ذکر کرد.

با نسبت های اضداد دیالکتیکی همزمان توانائی این نیز ممکن شد تا وحدت قابل ملاحطۀ از این اضداد را تعیین و مشخص کرد.

در مثال زندگی و مرگ ، هگل خاطر نشان ساخت که زندگی ، ضد خود را که مرگ است ، نطفۀ مرگ را با خود حمل می کند.

مرگ نسبت به زندگی امر بیرونی نیست بلکه مرگ در خود زندگی درهم تنیده است که بخشی از زندگی به شمار می آید ، از این رو مرگ به زندگی تعلق دارد ، یعنی اینکه مرگ نوعی به خصوصی از زندگی است.

به این ترتیب دیده می شود که در هم تنیده گی زندگی و مرگ در مثال های طبیعی و مصنوعی و، آزادی و غیر آزادی نیز تعمیم داده می شود یعنی مصنوعی گونۀ از طبیعنی به حساب می آید و غیر آزادی نوعی از آزادی را به نمایش می گذارد.

در نتیجه نسبت های مفاهیم دیالکتیکی حاوی ساختار نوع و جنس عجیب و غریب است

مفاهیم زندگی ، طبیعی و آزادی مفاهیم جنس اند در حالیکه مرگ ، ، مصنوعی و غیر آزادی مفاهیمی اند که تحت نوع قرار می گیرند و در ذیل نوع قابل درک و فهم اند.

نسبت نوع و جنس دیالکتیکی نوعی متفاوتی از فهم سنتی نوع و جنس است . برای فهم بهتر مثالی در این رابطه شایان ذکر است و آن اصطلاح درخت است و این اصطلاح اصطلاحی است که مربوط به جنس است که نام های بلوط ، صنوبر ، کاج ، بید ، توت و غیره را در ذیل اصطلاح درخت قرار داده می توان و این نام ها مفاهیم و یا اصطلاحاتی اند که به نوع مسمی اند.

یعنی بلوط نوعی درخت است .

پس اصطلاح درخت دررابطه با بلوط اصطلاح عام است در حالیکه اصطلاح بلوط مربوط به نوع می شود و اصطلاحی به خصوصی است.

این مثال نشان میدهد که اینجا نسبت جنس و نوع به گونۀ مختلف مطرح است ، طوریکه قبلا مورد بحث قرار گرفت

نوع درخت بنام بلوط ، نه در تضاد با جنس درخت قرار دارد و نه به صورت معقول می توان گفت درخت ، نطفۀ بلوط در درخود را حمل می کند.

بیشتر اصطلاح درخت اسم عام و مشترکی است برای تعداد زیادی از انواع این جنس که در ذیل درخت قرار می گیرند که هرکدام از آنها خصوصیات بخصوص خود شانرا دارند.

کلمۀ درخت بیان کلی است از بلوط ، صنوبر، بید یعنی بازگوکنندۀ خصوصیات مشترک همۀ انواع درختان است در حالیکه انواع از خود خصوصیات مختلف و متفاوت دارند.

بظور مثال گفته می شود که درخت بلوط یک درخت خاص است یعنی اینکه اولا یک درخت .است و دوم اینکه به وسییلۀ دارا بودن خصوصیات مخصوص از دیگر انواع فرق دارد

با توجه به درک سنتی نسبت نوع به جنس مانند نسبت خاص به عام است . تعداد تمام بلوط ها خاص تعداد تمام درختان است.

طوریکه پیشتر تذکر داده شد که نسبت جنس و نوع دیالکتیکی از نسبت جنس و نوع سنتی متفاوت است، لازم است که برای فهم بیشتر به نسبت جنس و نوع دیالکتیکی بیشتر ترکیز شود.

این نسبت در اینجا با یک ساختتار منطقی ارائه داده می شود که تاکنون فراتر از شناخت می رود .

این مهم است دقیقا این رابطۀ غیر سنتی بین عام ( جنس ) و خاص ( نوع ) درک و فهم شود و اصلا اینجا ساختار اساسی منطقی دیالکتیکی مطرح است.

این شکل اساسی منطقی دیالکتیک در ارتباط با کار مترجم هگل بنام ژوزف کونیش مطرح است که تحت عنوان گستردۀ عمومی یا جامع معروف است این شخص در یک نقطۀ مرکزی منطق هگل نسبت جنس و نوع دیالکتیکی را روشن ساخت .

پس نسبت جنس و نوع دیالکتیکی به گونۀ ایست که جنس یا کل بر تمام اجزاء تسری دارد.

ساختار جنس و نوع دیالکتیکی بر اساس منطق هگل است که به صورت گسترده نسبت جنس و نوع را بیان می کند که به صورت انضمامی در منطق هگل تشریح شده است .

از نظر دیالکتیک هگل عام گسترده دوگونه نوع دارد که یک نوع آن خود همین عام گسترده است و نوع دوم آن ضد آن به عنوان مخصوص و ویژۀ آن است

یعنی : الف ـ نوع اول خود عام گسترده ، ب ـ نوع دوم نوع وی ژه و مخصوص خودش.

مهم ترین نتیجۀ مفهوم عام گسترده این است که اینجا جنس خودش و ضدش را به عنوان انواع تعیین می کند،بنابرین تولید یک فرایند اختلاف داخلی تحقق می پذیرد.

خلاصه :

نسبت دیالکتیکی به مفهوم هگلی آن همیشه رابطه ایست بین جنس یا ( عام گسترده ) به طور مثال زندگی و دو نوع آن یعنی زندگی و مرگ . به این معنی که زندگی هم خودش است و هم ضدش که عبارت از مرگ است ، است که هم چنان مرگ و زندگی یک وحدت را تشکیل میدهند.

پس از این تلخیص می توان به آسانی مورد ارزیابی قرارداد که نسبت های ذکر شده : طبیعت ـ هنر ، آزادی ـ عدم آزادی دیالکتیکی اند . علاوه از این ، بدین قرار روابط و نسبت های زیاد دیگر دیالکتیکی وجود دارند به گونۀ مثال حیوان ـ انسان ، تحمل ـ عدم تحمل ، محبت ـ نفرت ، عدالت ـ بی عدالتی ، و غیره.

دیالکتیک نزد کارل کارکس Karl Marx:

جا های که در آنها مارکس در آثارش به طور واضح با اصطلاح دیالکتیک درگیر است ، بسیار پراگنده اند و تنها گاهگاهی در تمام آثارش نمودار می شود.

یک تئوری سیستماتیک دیالکتیک را مارکس ننوشته و در عین زمان نمایش فلسفی مارکس به گونۀ دیالکتیکی هگلی است به این مفهوم که مارکس به تعریف دیالکتیک به مفهوم هگلی آن پیوند دارد یعنی اینکه از یک طرف ساختمان اساسی دیالکتیک هگلی را می پذیرد از جانب دیگر مسیر مخالف آنرا اختیار می کند

مارکس در خاتمۀ بزرگترین اثرش یعنی کاپیتال دیالکتیک را به این الفاظ تعریف می کند:

روش یا میتود دیالکتیکی من اساسا نه تنها از روش هگلی مختلف است بلکه به صورت مستقیم برعکس آن است .

برای هگل فرایند تفکر است که هگل آنرا حتی تحت نام ایده به یک سوبژۀ مستقل تبدیل می کند ، خالق واقعی که تنها ظاهر بیرونی خود را می سازد .

نزد من قضیه برعکس است و آن اینکه ایدآل جز صورت ذهنی ماده در مغز انسان ، چیزی دیگری نیست

به رنج پیچیدگی که دیالکتیک در دستان هگل گرفتار آن است ، دیالکتیک به نزد هگل به سر ایستاده است.

باید دیالکتیک را پشت و رو کرد تا هستۀ عقلانی آن از پوشش غامضیت و پیچیدگی کشف شود.

این نقل قول از مارکس نشان میدهد که مارکس دیالکتیک را به مفهوم که هگل آنرا به شکل جامع توصیف می کند، می پذیرد و می خواهد که آنرا از پیچیدگی که همان به سر ایستادن آن است ، رهائی بخشد ، تا جائیکه مارکس اصطلاح دیالکتیکی خود را بر ساختار کل گسترده یا عام گسترده از هگل اساس می گذارد، با این حال مارکس سلسله مراتب دیگری از رابطۀ بین ماده و ایده را می بیند و بدین جهت است که مارس می‌خواهد دیالکتیکی را که نزد هگل به سر ایستاده است ، به پا ایستاده سازد.

نزد مارکس رابطه بین ایده آل و ماتریال یعنی ماده مطرح است که اینگونه تفکر در تقابل با تفکر هگل قرار دارد.

اولتر از همه باید دید که هگل رابطه بین ماتریال یا ماده و ایدآل را چگونه می بیند

هگل به این باور است  که فرایند تفکر ، روح ، دلیل اصلی واقیعت را ارائه میدارد .

واقیعت و همراه با آن ماده ، تنها ظاهر بیرونی اند ، تعبیری از روح نزد هگل روح به مفهوم خدا آنطور که در مسیحیت است ، نیست ، بلکه روح نزد هگل نوعی قدرت اصلی و نخستین است یعنی روح جهان که عام گسترده است و ضد خود را بوجود می آورد، مادۀ که خارج از خودش است.

نزد هگل روح موجود اولیه و اصلی است که در یک فرایند دیالکتیکی غیر از خودش می شود یعنی در یک انقسام خودی غیر از خود را بوجود می آورد یعنی در این انقسام خودی در یک فرایند دیالکتیکی روح ماده را بوجود می آورد.

ماده به عنوان نفی روح است ، نوعی از جنس روح است که در فرایند دیالکتیکی بوجود آمده استو در این مرحله ضد روح است.

مارکس در تقابل با هگل رابطه بین ماده و روح را بیان داشت ، نزد مارکس ساختار جهان گونۀ غیر از اندیشۀ هگل است . مارکس رابطۀ روح و ماده در دیالکتیک هگل را به رابطۀ ایده آل و ماتریال معنون می سازد که با این تغییر نام و استنباط از آن دیالکتیکی را که هگل به سر ایستاد کرده بود ، مارکس آنرا به پا ایستاد کرد.

نزد مارکس ماده موجود نخستین و اصلی است و اساس و مبناء است ، عام گسترده است übergreifende Allgemeinen، جنس عامی است که نوعی از خود را که ضدش است بوجود می آورد که آن ضد عبارت از روح است یعنی اینکه روح تولید انکشاف یافتۀ ماده است. که در فرایند دیالکتیکی بوجود می‌آید یعنی نوعی از جنس ماده است که ضد آن نیز است.

نزد هگل و مارکس ساختار دیالکتیکی جهان همگون است و تنها در تقدم و تأخر ماده و روح در تقابل باهم اند و ضد همدیگر اند.

یعنی تضاد و تناقض در رول روح و ماده نزد هردو است.

بنابر تشریحات بالا میتوان فلسفۀ هگل را ایدیالیزم دیالکتیکی و فلسفۀ مارکس ماتریالیزم دیالکتیک نام نهاد ( که چنین هم شهرت دارند ) .

در هردو دیالکتیک عام گسترده اساس است منتها تزد هگل عام گسترده روح است و نزد مارکس عام گسترده ماده است.

اصطلاح دیالکتیک نزد انگلسFriedrich Engels :

فریدریش انگلس اصطلاح دیالکتیک که نزد مارکس مطرح بود گسترش داد و آنرا به حیث یک علم جهانی تعریف کرد.

نقلی قولی از انگلس در مورد دیالکتیک این است که : دیالکتیک فراتر از دانش حرکت های عام و قوانین انکشافات یا تکامل طبیعت ، جامعۀ انسانی و افکار ، چیزی نیست.

انگلس هم بیان می دارد که ساختار طبیعت ، جامعۀ انسانی و افکار انسانی دیالکتیکی اند که باز هم ارجاع به همان مفهوم عام گسترده  übergreifende Allgemeinen است که دو نوع دارد یکی که خوش است و نوعی دیگرش ضدش اشت.

انگلس که پیرو مارکس است عام گستره übergreifende Allgemeine  را همان ماده میداند و اما دیالکتیک خود را بنام دیالکتیک طبیعت معنون می سازد.

انگلس چنین گفت که از تاریخ طبیعت و از تاریخ جامعۀ انسانی قوانین دیالکتیک انتزاع می شوند و این قوانین عام اند در دو مرحله یا فاز تکامل تاریخی و هم چنان قوانین عامی که بر فکر و اندیشه نیز تعمیم دارند.

این قوانین عام عبارتند از

الف ـ قانون تغییر از کمیت به کیفیت و برعکس.

ب ـ قانون درهم نفوذی اضداد.

ج ـ قانون نفی در نفی.

هرسه قانون توسط هگل در فلسفۀ ایدآلستی اش صرف به گونۀ قوانین تفکر انکشاف یافته است

انگلس در مورد قوانین دیالکتیکی مثال های زیادی را ذکر می کند . برای قانون اول یعنی تبدیل و تغییر کمی به کیفی از شیمی مثال می آورد و آن اینکه : دو اتم کاربن با شش اتم هایدروجن ترکیب اتان را میدهدC2H6 .

این ترکیب شیمیائی یک کیفیت جدید است.

برای قانون دوم بر مثال زندگی و مرگ ترکیز شده است که مثال معروف و آشنا است که در این مثال اضداد در برگیرندۀ همدیگر ذکر شده است که به صورت متقابل درهم نفوذ دارند.

برای قانون سوم که نفی در نفی است ، انگلس برای ارائۀ مثال دست به دامن بیولوژی می شود بدین گونه که :

اینبار مثال انگلس در اثبات قانون سوم دیالکتیک که نفی در نفی است ، از دانۀ جو است .

بلیون ها دانۀ جو آسیاب ، دم کرده ( پخته ) ، و سپس صرف می شوند

اما دانۀ از جو وجود دارد که در شرایط عادی در زمین مناسب قرار می گیرد که با در نظر داشت تأثیر گرما و رطوبت تغییری در آن تحقق می پذیرد ، جوانه می زند و این جوانه عبارت از نفی دانه است یعنی جوانه دانه را نفی می کند، اما فرایند طبیعی گیاه چیست ؟

گیاه رشد می کند میشگوفد و بارور می شود و در نهایت دانه های جو را بار دیگر تولید می کند که بعد از تولید دانه های جو، ساقه میمیرد که این بار دانه ساقه را نفی می کند و در نتیجۀ این نفی در نفی است که مجددا دانۀ جو بدست می آید ، اما نه به سادگی ، بلکه به تعداد ده ، بیست و سی مرتبه بیشتر.

مشکل اصطلاحات تز These ، انتی تز Antithese و سینتز Synthese :

فلسفۀ دیالکتیکی که به طور کلی در سنت هراکلیت و هگل قرار دارد فلسفۀ است که اولتر از همه در ان حرکت ، ایجاد و تکامل اشیاء مورد دید قرار می گیرند، در این فلسفه جهان به عنوان پروسه یا فرایند فهم و درک می شود ،  یعنی به عنوان شدن و سپری شدن درک می شود.

حرکت به دلیل اضداد فهم و درک می شودکه به صورت متقابل اضداد همدیگر را در بر می گیرند ، از همدیگر بوجود می آیند و در همدیگر نفوذ می کنند.

همه چیز در تغییر است ، هیچ جیز ثابت و ابدی نیست.

با ساختار اساسی منطقی دیالکتیک ، ( شکل عام گسترده übergreifende Allgemeine) ، هگل دیالکتیک را نوعی خاصی از پروسۀ تکامل به نمایش می گذارد که در آن جنس گسترده übergreifende Gattung و یا عام گسترده در نتیجۀ انشعاب داخلی جفت متضاد را از خود بوجود می آورد ( که در مثال مرگ و زندگی ذکرشده است ) و می باید که اصطلاح دیالکتیک همیشه در ارتباط با مفاهیم تکامل و بوجود آمدن فهم و درک شود.

در ادبیات ثانوی Sekundärliteratur  که واژه های تز ، انتی تز و سینتز مداوم استعمال شده اند به عنوان یک قالب مفهومی استاتیک نامناسب است که پویائی داخلی اصطلاح دیالکتیکی هگلی به صورت شایسته درک و فهم شود و دوباره آنرا ارائه داد.

همانطور که در ابتداء ذکر رفت این اصطلاحات تز ، انتی تز و سینتز را هگل در هیچ جای از آثارش بکار نبرده است تا دیالکتیک را بوسیلۀ این اصطلاحات تعریف کند.

زیاده تر هگل تلاش کرده است تا دیالکتیک را با اصطلاحات اوف هیبین  Aufheben، دریک دیگر نفوذ کردن Ineinander-Überfließen ، وحدت اضداد „Einheit von Gegensätzen، تغیییر و تبدل به دیگری شدن Übergehen in Anderes، و عام گستردهÜbergreifende Allgemeines توضیح دهد.

اصطلاحات تز ، انتی تز و سینتز کاملا از یک سنت متفاوت می آیند این واژه ها و اصطلاحات ریشه و منشاء در زبان یونان باستان داردندتز به معنی موقیعت یا اثبات است و انتی تز به معنی ضد موقیعت و یا اثبات است و سینتز به معنی ترکیب تز و آنتی تز است.

تز و انتی تز برای اولین بار در ادبیات دینی قرن 17 و18 رول عمده را بازی کردند ، مخوصا زمانی که ویلهلم بایر Wilhelm Baier در یک نوع جدول در سمت چپ آن دکترین کاتولیک را به عنوان تز These و در سمت راست آن دکترین پروتستان را به عنوان انتی تز Antithese در مقابل هم قرار داد.

گوت لیب بو گارتن A. Gottlieb Baumgarten، کسی که تز و انتی تز را بار دیگر مطرح کرد و و به مفاهیم تئیک Thetik و انتی تئیک„Antithetik معنی فلسفی داد.

بو گارتن Baumgarten تحت واژۀ تئیک Thetik آموزه های قطعی و مسلم را فهم می کرد و آموزه های مشکوک و شکاکیت را تحت وازۀ انتی تئیک„Antithetik مدنظر داشت.

کانت Kant به اصطلاحات بوگارتن Baumgarten تمسک جست . کانت Kant تحت اصطلاح تئیکThetik نمونۀ تمام عیار دکترین جزمی یا دگماتیک را فهم کرد و تحت اصطلاح یا واژۀ انتی تئیک Antithetik تعارض را فهم کرد.

کانت Kant برای انتی تئیکAntithetik مثالی از کیهان شناسی دارد که جنین است :

آلف ـ تز : جهان آغازی در زمان دارد

ب ـ انتی تز : جهان اغازی ندارد.

کانت این چشم انداز را کاملا طبیعی می بیند زیرا که ریشه های آن در قوانین عقل نهفته است.

این سه گانۀ دیالکتیک Dialektische Triade(تز These ، انتی تز Antithese ، سینتز Synthese) به فیخته Fichte برمی گردد که نزد فیخته Fichte  این سه گانۀ دیالکتیکی از لحاظ دیالکتیک مطرح نبود بلکه در مورد برپائی و یا ساخت یک علم اساسی بود

بنابرین فیخته Fichte بین روش انتی تئیک Antithetik و سینتیتیک Synthetische تفکیک می کند.

رفتاری که ذریعۀ ان جستجوی مقایسوی خصوصیات صورت می گیرد که مقابل و یا متضاد همدیگر اند روش انتی تئیک نام دارد.

و اما روش سینتیتیک متشکل از این است که در اضداد خصوصیاتی جستجو می شوند که باهم همسان اند.

با در نظر داشت این پس منظر می توان توضح داد که چرا هگل در تعریف از دیالکتیک از این سه گانه چشم پوشید چون به کمک این سه گانه ساختار اساسی مرکزی دیالکتیک عام گسترده قابل توضیح و تشریح نیست.

با در نظر داشت مثال زندگی و مرگ وقتی که زندگی به عنوان تز فهم می شود پس انتی تز آن مرگ خواهد بود و زندگی به عنوان فرایند گسترده ، سینتز خواهد بود

بنابرین بلافاصله سه سؤال مطرح می شود.

آلف ـ تز منشاء در چه دارد یعنی از کجا می آید؟

ب ـ مشخص کنندۀ انتی تز کیست ؟

ج ـ سینتز چگونه بوجود می اید؟ و چگونه چیزی سومی باید باشد؟

این ممکن نیست که با اصطلاحات تز ، انتی تز و سینتز رابطۀ داخلی بین زندگی و مرگ توضیح داد .

با واژۀ سینتز تنها می توان ترکیب را بیان داشت بنابرین طوریکه فیخته تأکید می کند ، همسانی را در اضداد می توان اظهار داشت.

در دیالکتیک تکامل اضداد مهم است ، تکاملی که در عام گسترده به عنوان کلیت و پرنسیپ ، کلیتی که تخالف کاملا بوسیلۀ خودش متعین و مشخص است که در خودش جوانه می زند.

واژۀ سینتز که برخلاف ، اکثرا به مفهوم وحدت اضداد استعمال می شود از لحاظ معنی اصلی اش معنی ساختار منطقی دیالکتیکی عام گسترده را حاوی نیست.

می توان به طور خلاصه فورمول بندی کرد که نمونۀ مفهوم استاتیک تز ، انتی تز و سینتز از لحاظ معنی اساسی خود مناسب نیست که تکامل پروسه ئی دیالکتیک را در نسبت اضداد درک و فهم کند.

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *


5 + = 9