نویسنده : راینر وینتر Reiner winter

ترجمه و تلخیص از : عبدالبصیر صهیب صدیقی

بخش سوم

تاریخ نشر : 31.10.2018Hegel 1

اصطلاح دیالکتیک Dialektik نزد هگل Hegel:

اصطلاح  Dialektik دیالکتیک که در اینجا مورد بحث است با فلسفۀ هگل  Hegel در ارتباط تنگاتنگ قرار دارد که فهم عمیق آن زمانی ممکن است که ما اگر بر حسب متنی که هگل این اصطلاح را بازمی‌کند ، چگونگی ،آنرا بفهمیم ، در غیر آن نه تنها گسترۀ وسیع این اصطلاح را می‌توان نا درست فهمید ، بلکه دسترسی به فیلسوفان بعدی مانند کارل مارکس Karl Marx ، سارتر Sartre، کیرکگارد , Kierkegaard، آدورنوAdorno ، هورکهایمر Horkheimer، مارکوزه  Marcuse، بلوخ  Bloch ،هابرماس و همکاران آن   Habermas u.a.m به اندازۀ زیاد مشکل می شود.

درست در قدم نخست ، در یک نگاه دقیق به متن آشکار می‌شود که اصطلاح دیالکتیک Dialektik نزد هگل  Hegel در‌واقع به صورت دراماتیک وسعت معنی را کسب می کند.

بر اختلاف فیلسوفان قبلی ، آنهائیکه اصطلاح دیالکتیک را منحصرا در ساحۀ ذهنی بر تأمل مشخص و اشکالی از شناخت مربوط می دانستند ، اصطلاح دیالکتیک نزد هگل واقیعت را در بر می گیرد.

بطور کلی اصطلاح دیالکتیکی نزد هگل اصطلاح اساسی زندگی است.

به طور کل نزد هگل دیالکتیک قاعدۀ عام هر نوع حرکت ، هر نوع زندگی ، هر نوع فعالیت واقعی است و هم چنان دیالکتیک روح تمام دانش های واقعی علمی و ساینسی است.

با در نظر داشت وسعت معنای « اصل یا قاعده Prinzip » هگل دیالکتیک را به حیث اول ، به عنوان سر چشمه و مبدأ و دلیل هر نوع حرکت واقعی ، هر نوع فعالیت و هر نوع تغییر می فهمد.

پس دیالکتیک مطابق تفکر هگل چیزی است که هر رویداد هر انکشاف و زندگی در جهان را ممکن می سازد و آنرا تحت تأثیر قرار می دهد.چنان است که دیالکتیک موتور تمام حوادث در واقیعت است.

با این معنی اساسی و جهانی ، اصطلاح دیالکتیک نزد هگل در بر دارندۀ اشکال دانش واقعی ، شناخت علمی است ،   هگل دیالکتیک را به گونۀ استعاری به عنوان روح فهم می کند در اینجا به عنوان نیروی درونی و حامل پروسۀ شناخت علمی است.

سؤال ایجاد می شود که چگونه هگل این اصل جهانی را ، علت اصلی ، موتور و توانائی داخلی واقیعت درک می کند؟ ، سؤال اینکه آیا ساختار منطقی دیالکتیک وجود دارد؟

جواب این سؤال آسان نیست زیرا فهمی که این ساختار لازم دارد فراتر از تفکر معمول ماست بخاطری که اینجا فهم و درک نسبت های تناقضات مشخص مطرح اند.

توسل به تئوری تضاد و حرکت هراکلیت Heraklit :

هگل به اصطلاح دیالکتیک خود تفکر هراکلیت فیلسوف یونانی را پیوند می زند.، فیلسوفی که اصلا دیالکتیک را به صورت سیستماتیک استعمال نکرده است.

با وجود این هراکلیت اولین فیلسوفی است که دیالکتیک را به عنوان « اصل یا قاعده Prinzip » درک کرده و فهمیده است.

بدین لحاظ هراکلیت Heraklit  اهمیت بسزای را در ارتباط با انکشاف اصطلاح دیالکتیک شایسه است.

هگل خود را بسیار نزدیک به هراکلیت معرفی می‌کند طوریکه می‌نویسد :« اینجا ما زمین را »می بینیم;گزارۀ از هراکلیت نیست که من آنرا در منطق خود جا نداده باشم

نزد هراکلیت تضاد ، تناقض علت همه چیز است ، تمام حوادث بر تضاد و تناقض ابتناء دارد.

تضاد ها سکون ندارند و مجزا از همدیگر نیستند بلکه در همدیگر به جریان می افتند و بطور متقابل تغییر می کنند : «سردی به گرمی تبدیل می شود ، گرمی به سردی ، رطوبت به خشکی تغییر می کند و خشکی به رطوبت»

بنابرین تعالیم و آموزه های هراکلیت در مورد اضداد یا تضاد ها همزمان قانون حرکت است.

هراکلیت در بخش مهم فلسفۀ به وضاحت چنین اظهار میدارد که یک و همان خود را در چیز ها به عنوان زنده و مرده ، بیدار و خواب ، جوان و پیر مکشوف می‌سازد ، این  ، بعد از تغییر آن است و آن ، با تغییر دوباره این است.

هستی از دیدگاه هراکلیت از تناقضات سررشته شده است ، تناقضاتی که در همدیگر جریان دارند و این در همدیگر جریان داشتن در یک انتقال و جابجائی متقابل اتفاق می افتد.

به این ترتیب، همه چیز در یک جریان مستمر است.

این گفته مشهور که: « همه چیز در تغییر است » به هراکلیت نسبت داده می شود در فرگمنت های  فلسفی هراکلیت وجود ندارد با این همه انعکاس دهندۀ اصلی فلسفۀ هراکلیت است و قابل یادآوری است که جریان و یا تغییر و دگرگونی در هیچ مورد یک جریان بی‌نظم ، آشفته و مغشوش ، را نشان نمی‌دهد ، بلکه تحت انقیاد یک قانون برتر جهانی ، تحت انقیاد لوگوسی Logos که ابدی است ، برای انسان قابل فهم نیست ، هر چند که همه چیز مطابق این لوگوس Logos اتفاق می‌افتد .

مدل سیه مرحله ئی:

هگل به  دکترین حرکت و  تضاد هراکلیت تمسک می جوید و از فلسفۀ هراکلیت اصطلاح دیالکتیک خود را تعیین می کند.

هگل  به منطق تناقضاتی رو می‌آورد ،  تناقضاتی که هراکلیت می گوید که متقابلا همدیگر را تغییر می دهند.

هگل ساختار مخصوص این ناهمخوانی و تضاد را به کمک یک مدل مرحله ئی منطقی ، مدلی که از سه سطح مشاهدات متوالی بوجود می آید ، نشان میدهد، این با کمک یک مثال مهم توضیح داده خواهد شد که آنرا هراکلیت در فرگمنت شماره 88 ذکر می کند:یکی و همان خود را در چیز ها به عنوان زنده و مرده نشان میدهد.

نسبت زندگی و مرگ را نیز هگل تذکر میدهد و ما خواهیم دید که این ارتباط به عنوان مثال مخصوص و به یاد ماندنی برای نسبت دیالکتیکی توانائی کارآمدنی دارد.

باز نمائی زبر نأشی از خود هگل نیست.هگل نسبت زندگی و مرگ را به طور خلاصه به عنوان مثال برای دیالکتیک ذکر کرد.

بیشتر باید اینجا به منظور فهم بهتر دیالکتیک هگلی به ارائۀ یک مثال محسوس و عینی تلاش شود خود را با ساختار دشوار نزدیک ساخت ، ساختاری که هگل به مثابۀ دیالکتیک فهم می کند:

الف ـ جدائی اضداد :

اولین نگاه نشان میدهد که زندگی و مرگ یک جفت متضاد را تشکیل میدهند ، پس زندگی ، مرگ نیست ، زندگی مقابل مرگ است ، در حالیکه مرگ به نوبۀ خود زندگی نیست ، مرگ پایان زندگی است.

پس چنان نگریسته می شود که زندگی و مرگ به عنوان اضداد مجزا از هم در مقابل هم قرار دارند ، اضدای که مانعه الجمع اند.

ب ـ در هم آمیختگی آضداد:

یک نگاه دقیق به مفاهیم زندگی و مرگ ، هردو یک وابستگی قابل ملاحظۀ را نسبت به همدیگر نشان میدهند ، سؤال اینکه در حقیقت زندگی و مرگ چیستند ؟

برای جواب دادن به این سؤال ، اولتر از همه ارجاع ما به بیولوژی است که از طریق بیولوژی به این دانش می رسیم که زندگی بوسیلۀ یک ردیف از مشخصات مشخص شده تعیین می‌شود ،

تغذی ، هضم ، رشد و نمو ، متابولیسم تولید و تکثر مثل  ، تحریک پذیری ، توانائی ایجاد نظم و غیره نمای اساسی زندگی اند که در همه زنده جان ها به مشاهده می‌رسند

این تعیین های اساسی و عمده زندگی منتهی به دید دیگری در رابطه به نسبت های زندگی و مرگ می شود و آن فهم جدائی اضداد است که در عنوان کوچک الف بیان شد.

بعد این آشکار می شود که که زندگی یک ارگانیزم وقتی ممکن است که به منظور تغذی و هضم بسیاری دیگر از موجودات نباتی و حیوانی باید کشته شوند .

بنابرین مرگ خود بخشی از زندگی است، آری مرگ یک شرط برای زندگی است ، هزینۀ زندگی یک فرد مرگ دیگر زنده جان ها است.

هگل بیان میدارد که فهم واقعی این است که زندگی بذر مرگ را در خود حمل می کند.

مرگ با زندگی ظاهر می شود و بوسیلۀ زندگی تولد می یابدمرده فقط می تواند چیزی باشد که قبلا زندگی کرده است.

زندگی و مرگ زیاده اضداد مجزا از هم فهم نمی شوند ، بلکه متقابلا به هم دیگر می آمیزند ،زنده میمیرد ، با مرگ می آمیزد و مرده زمینه ساز زندگی نو می‌شود

ج ـ وحدت اضداد:

تفکر و سنجش قبلی نشان داد که اضداد زندگی و مرگ در یک پروسۀ متقابل توحیدی تغییر و تحول قرار دارند و این یک پروسۀ خود زندگی است ،در اینجا باید از لحاظ تاریخی تمام تکامل زندگی به عنوان یک فرایند کل زندگی در نطر گرفته شود.

از مادۀ غیر ارگانیک غیر زنده زندگی همراه با آن مرگ به عنوان شکل ظاهر خاص آن انکشاف می یابد از این رو، این کل فرآیند زندگی نیز نشان دهنده وحدت زندگی (در اینجا به معنای دقیقو مرگ است .در این فرایند زندگی و مرگ ، تضاد زندگی و مرگ بر طرف می شود ( اینجا با فعل اوف هیبن  aufheben  بیان شده است .).

لغت اوف هیبن aufheben دارای معانی بسیار مرتبط به هم انداولاً به مفهوم امپور هیبن emporheben به معنی برکشیدن ، بلند کردن بالا بردن ، ثانیاً به مفهوم باطل  (nichtig ) ungültig )، ببهوده و نا معتبر و سوم به معنی محفوظ نگهداشتن aufbewahren.

aufheben = emporheben

aufheben = für ungültig ( nichtig ) erklären, beenden

aufheben = aufbewahren

برای هگل لغت اوف هیبن aufheben یک اصطلاح مهم فلسفی است با تعیین اساسی یا تعریف اساسی دو معنائی که به معنی برداشتن ، حفظ کردن ، نگهداشتن است و همزمان اختتام بخشیدن

aufheben = aufbewahren, erhalten

aufheben = aufhören lassen, ein Ende machen

در اینجا زبان یا لسان خصوصیت خاصی دارد که با یک و یا همان لغت فعل اف هیبن aufheben همزمان دو مفهوم متضاد را می تواند اظهارکند و به بیان آورد بنابرین این لغت مناسبترین لغت است که وحدت اضداد را به فهم می رساند.

اولا مرگ زندگی به صورت مجزا از همدیگر از اعتبار ساقط است ، دوم اینکه زندگی و مرگ در فرایند تاریخی گذار به وحدت برکشیده می شوند ( بیان با فعل emporheben ) و سوم ایکه جای که اختلاف متضاد شانرا نسبت به همدیگر حفظ می کنند ( بیان با فعل aufbewahren ).

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *


6 − = 4